جای پا...

جای پا...

باید قدم برداری و حرکت کنی.
وگرنه اگر یک جا بمانی و راکد شوی، زود می گندی و می پوسی.
باید قدم برداشت و حرکت کرد، نباید یک جا ماند. گرچه همین قدم برداشتن هم باید با حساب و کتاب باشد. چه راست بروی و چه کج؛ جای پایت روی زمین می ماند اما جای پای درستی پا برجاتر است و باقی تر. پس چه خوب که جای پایت در راه درست باشد، وگرنه چقدر قدم ها که برداشته شده و در راه کج بوده است و حالا هیچ اثری از آن باقی نیست.
درست مثل رد پای آدمی روی برفها که سریع از بین می رود...

حرفهای شما
مهمونای خونه ی من

فاجعه ای به نام طلاق (بخش اول)

سه شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۳، ۱۲:۰۷ ق.ظ

امروز کنجکاو شدم تا میزان ازدواج و طلاق های سال 93 رو بدست بیارم.

جستجویی در اینترنت کردم و به سایت ثبت احوال رسیدم. آمار تقریبا به روز بود و تا پایان ماه آبان ثبت شده بود. وحشتناک بود و خیلی سخت. به آمار ازدواج و طلاق توجه کنید:

 

 میزان ازدواج تا پایان آبان 93                          495671

ازدواج در نقاط شهری                                     418725

ازدواج در نقاط روستایی                                   76946

میزان طلاق تا پایان آبان 93                            103302

طلاق در نقاط شهری                                      94794

طلاق در نقاط روستایی                                    8508

 

با یه جمع و تفریق ساده میشه فهمید که در عرض 8 ماه گذشته 495671 ازدواج رخ داده که 103302 فقره از اونها منجر به طلاق شده. یعنی تا الان فقط 392369 فقره از اون ازدواج ها پا برجا مونده که معلوم نیست در آتی به همین صورت باشه یانه؟ (امیدوارم که موفق باشه).

آمار سال 92 نشون میده که تعداد ازدواج های صورت گرفته در طی سال 774513 فقره بوده که 155369 مورد از اونا منجر به طلاق شده. 

 

دوستان اگه تعداد ازدواج های سال 92 رو تقسیم بر تعداد ماههای سال کنیم:                    تعداد ازدواج در هر ماه    64542 =774513/12

و همچنین اگه تعداد طلاق های سال 92 رو تقسیم بر تعداد ماههای سال کنیم:                 تعداد طلاق در هر ماه     12947 =155369/12

یعنی از هر 5 ازدواج در سال 92 یکی از اونها منجر به طلاق شده 

 

 

و حالا اگه تعداد ازدواج های سال 93 رو تقسیم بر 8 ماه اول سال کنیم:                           تعداد ازدواج در هر ماه          61958 =495671/8

و همچنین اگه تعداد طلاق های سال 93 رو تقسیم بر 8 ماه اول سال کنیم:                      تعداد طلاق در هر ماه          12912=103302/8

 

یعنی از هر 5 ازدواج در 8 ماهه اول سال 93 یکی از اونها منجر به طلاق شده

 

گرچه آمار تقریبا فعلا ثابته ولی اصلا خوب نیست و نتیجه ای جز ایجاد مشکلات برای کشور نداره.

متاسفانه وقت کم بود وگرنه آمار دقیق و جالبتری به شما عزیزان می دادم.

پیشرفت زمانه و پسرفت آدمی (یک)

شنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۳، ۰۸:۳۵ ب.ظ

هر روز که میگذره احساس می کنم که دارم نادون تر میشم،

علم داره با سرعت زیادی پیشرفت میکنه و هیچ چیز هم جلودارش نیست.

پیشرفت علم با پیشرفت زندگی مدرن مناسبت داره و هر چقد اولی جلو بره دومی رو هم به دنبال خوش میکشه. حالا این وسط یه چیز با تمام این معادلات جور در نمیاد.

اگه معادله اش رو این طور فرض کنیم:

(پیشرفت علم) * (پیشرفت مدرنیته) = بهتر شدن شرایط زندگی آدمی

از طرفی از قبل داشتیم که:

(در کنار هم بودن) + (محبت به هم داشتن) ^ (یاد خدا بودن) - (هوای نفس) =بهتر شدن شرایط زندگی آدمی

پس می تونیم بگیم که:

(پیشرفت علم) * (پیشرفت مدرنیته) = (در کنار هم بودن) + (محبت به هم داشتن) ^ (یاد خدا بودن) - (هوای نفس)

حالا به نظر شما این دو تا فرمول تا حالا با هم تناسب داشتن؟

مشکل من اینه که با این زمونه جور نیستم، آخه هر روز هم که داره پیشرفت میکنه تضادها توش بیشتر میشه.

هر چقدر که مدرنیته رشد بیشتری میکنه حواس پرتی آدما بیشتر میشه، آدما رو از آدمیتشون دور و دورتر میکنه.

هر چقد که پیشرفت کرده باعث دوری ماها از هم شده.

مدرنیته با تمام مزایای غیر قابل شمارش، مشکلات زیادی رو ایجاد کرده که نمیشه اصلا باهاشون مقابله کرد.

گرچه پیشرفت همین مدرنیته آدمای در حال مرگ زیادی رو زنده کرده ولی در عوضش باید با تمام جسارت بگم که زنده های زیادی رو به مرده تبدیل کرده!!!

من یا بهتر بگم همه ی ماها همون آدمای سرزنده قبلی نیستیم، ماها خودمون رو محبوس کردیم توی چار دیواری های ذهنمون یا شایدم ذهنمون رو محدود کردیم به چار دیواری های خودمون.

زندگی مدرن اومد که در خدمت ما باشه ولی دقیقا بر عکس شده و حالا ما در خدمت اون هستیم.

باید عرض کنم که مخالف مدرنیته نیستم ولی یه جاهایی از بودنش گله دارم.

بگذریم که حرف خیلی زیاده و گفتن همه این مطالب به وقت نیاز داره...

 

تضاد...

جمعه, ۱۱ مهر ۱۳۹۳، ۰۵:۴۶ ب.ظ

من که نفهمیدم این چجورشه دیگه:

طرف خونش شمال تهرانه اما محل کارش جنوب تهران

اون یکی خونش جنوب تهرانه اما محل کارش شمال تهران

یکی دیگه خونش غرب تهرانه و سرکارش شرق تهران

و بالعکس...

البته بعضی از دلایلش تقریبا مشخصه، هرجا که آب و هواش بهتره و خونه هاش لوکس تره، بدونید متعلق به پولدارهای محترمه که چندان دوس ندارن آلودگی کارخونه هاشون محیط خونه هاشون رو کثیف کنه. اونوقت طفلکی ها مجبورن از اون سر تهران بیان این سر تهران برای یه لقمه نون، تازه با این گرونی بنزین چیکار می کنن.

تازه بدتر اینه وقتی یکی ازشون میمیره باید بیارنش جنوب تهران توی بهشت زهرا دفنش کنن، آخه خاک شمال تهران قرتی و نمی تونه مرده رو تو خودش جا بده...

تازه یه فرقای دیگه هم هست. مثلا اونجا قیمت زمین مثلا حدود 5 تا 20 میلیونه که زدن کارخونه 1000 متری توش به صرفه نیست ولی جنوب قیمت زمین حدود 500 هزار تا 3 میلیونه که میصرفه توش کارخونه زد. 

حالا جنوب تهرانیا رو نگاه کن: قیمت زمین مفت، بهشت زهرا نزدیکشون، قطب صنعتی ور دستشونه اونوقت ناشکر هم هست!!!!!!!!

ما باید با این همه راحتی کلا بگیم." همه چی آرومه ما چقد خوشبختیم"

پیامک بازی

چهارشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۳، ۰۶:۵۱ ب.ظ

تاریخ دقیقش یادم نیست ولی میدونم بین تاریخ 92/02/02 تا 92/02/05 بود. حوالی ساعت 10 شب بود که به هما پیام دادم. فکر کنم یه شعر براش نوشتم. اون موقع هنوز عقد نکرده بدیم، ولی حسابی دلمون هوای دیگری رو میکرد. برای اینکه هزینه موبایلم کمتر شه از همراه اول بسته پیامکی 500 تایی می خریدم. روی رختخوابم دراز کشیده بودم و به هما پیام می دادم. اینقدر غرق در پیام دادن شده بودم که اصلا متوجه ساعت نبود تا اینکه یه پیام از همراه اول اومد که اعتبار پولی بسته پیامکی شما تموم شده. دوباره یک بسته 300 تایی خریدم و پیامک دادن شروع شد. این بار خودم ساعت رو نگاه کردم. ساعت حدود 5 صبح بود و حسابی خوابم میومد و از طرفی هم باید نماز صبح را می خوندم و صبحانه را میزدم و راهی شرکت میشدم. به هما پیام دادم که نماز شده و باید برم و فعلا تا بعد از ظهر.

ساعت 6:55 وارد شرکت شدم و کارت زدم و طبق معمول سرمون شلوغ بود. سریع کارای خودم رو ردیف کردم و به دوستان که کار عقب افتاده داشتن هم کمک کردم. خلاصه متوجه گذر زمان نبودم و از فرط خستگی چشمام گود رفته بود. ساعت نزدیک 1 بعد از ظهر بود که رئیس گفت نمیایید نماز؟ گفتم چرا.

رفتیم نماز را خوندیم و بعد رفتیم غذاخوری. و من در کل نماز و نهار خوردن در حال خواب و بیداری بودم.

خلاصه ساعت 4 بهد از ظهر شد و هرکی راهی خونه اش شد. من هم سوار بر خودروی پدر شدم و به سمت خونه راهی.

در طی مسیر چند باری چشمام روی هم رفت و نزدیک بود تصادف کنم که خدا رحم کرد. تا اینکه به سر خیابون اصلی محل نزدیک شدم که چراغ قرمز داشت.

نفهمیدم کی خوابم برده بود، فقط خدا  خواست که 10 متر مونده به خودروی جلویی که پشت چراغ قرمز ایستاده بود از خواب بیدار شدم و دو پا چسبیدم به ترمز.

اما سرعت حدود 80 تا بود و خودرو با ترمز درجای ناگهانی کشیده شد و به خودروی جلویی برخورد کرد. خودروی جلویی وانت پیکان بود و راننده ش تا پیاده شد، گویا همه چیز رو می دونست و گفت: عاشقی! 

منم کم نیاوردم و گفتم: تازه شدم!

اونم گفت: معلومه...

خدارو شکر خسارت چندانی به هر دو خودرو وارد نشد و تعمیر هر دو خودرو [خوردو] که شیشه چراغ جلو پیکان پدر و طلق چراغ عقب وانت بود با 40 تومن تمام شد...

 

به یاد اول دبستان

دوشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۳، ۱۱:۴۹ ب.ظ

این روزها که دارم از خیابون رد می شم، بچه ها رو می بینم که دارن میرن مدرسه. کیف رو انداختن پشت شونه هاشون با روپوش های رنگارنگ دارن میرن سمت مدرسه. یکی کلاس اولی یکی دیگه دومی و الی آخر...

یاد اون روزای خودم افتادم که با روپوش سرمه ای رفتم مدرسه و اسم کلاسمون رو هم گذاشته بودن قارچ. یه عکس قارچ هم  داده بودن به مادرامون که با سنجاق وصلش کنن به سینه هامون. یادمه رنگش زرد بود.

روز اول معلم نداشتیم و حسابی کلاس شلوغ بود، فک کنم حدود 40 نفر بودیم و سعید رسولی کنارم نشسته بود. مامان اینقد توی گوشم خونده بود که نباید توی کلاس شلوغی کنی و حرف بزنی، که کل اون روز رو ساکت و دقیقا دست به سینه نشسته بودم. اونوقت بقیه بچه ها کم مونده بود نیمکت ها رو، روی سر هم خرد کنن. یاد اون نیمکت های قهوه ای سه نفره بخیر که کیف هامون راحت میرفت توی جا کتابیشون...

من ماه مهر رو خیلی دوس دارم شاید بخاطر اینه که متولد مهرم.

بدبختی هایمان

سه شنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۳، ۰۲:۳۳ ب.ظ

بدبختی کشورها به خاطر نبود تکنولوژی نیست، چرا که یا می خرند و یا می سازند.

بدبختی بیشتر بخاطر وجود متحجران و شوکت پرستان و لاابالی مذهب ها و نان به نرخ روز خورهاست.

آنان که حزب بادند و واژه مدیر و رییس را یدک می کشند.

البته هنرها و دکتراها بسیار دارند: هنر خوردن، خوب خوابیدن و دکترای گنده حرف زدن، پله سازی، زورگویی، همه چی بلدی، حرافی، چاپلوسی و در کل بی عیبی...

اینان آنجا که کم می آورند، صداشان را بلند و سینه را سپر می کنند و دنبال مقصرند...

 

 

 

پی نوشت: راهی شهرستانم