جای پا...

جای پا...

باید قدم برداری و حرکت کنی.
وگرنه اگر یک جا بمانی و راکد شوی، زود می گندی و می پوسی.
باید قدم برداشت و حرکت کرد، نباید یک جا ماند. گرچه همین قدم برداشتن هم باید با حساب و کتاب باشد. چه راست بروی و چه کج؛ جای پایت روی زمین می ماند اما جای پای درستی پا برجاتر است و باقی تر. پس چه خوب که جای پایت در راه درست باشد، وگرنه چقدر قدم ها که برداشته شده و در راه کج بوده است و حالا هیچ اثری از آن باقی نیست.
درست مثل رد پای آدمی روی برفها که سریع از بین می رود...

حرفهای شما
مهمونای خونه ی من

۹ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

بساز خود را

دوشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۲، ۰۵:۲۲ ب.ظ

آهای تو...

به جان خودت بیفت !

خودت، خودت رو بساز!

وگرنه "دیگران" به تــــــو شکل میدن ...


http://www.purdue.edu/uns/images/+2005/boilermaker-statue.jpg

آیا آماده اید...

سه شنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۲، ۰۳:۰۳ ب.ظ

گویند: صاحب دلی، براى اقامه ی نماز به مسجدى رفت.

نمازگزاران همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید. صاحبدل پذیرفت.

نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوى او بود.

مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.

بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.

آن گاه خطاب به جماعت گفت:

مردم! هر کس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!

کسى برنخاست.

گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد !

باز کسى برنخاست.

گفت  :شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید...

یکدستی...

يكشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۲، ۰۵:۲۰ ق.ظ

من اناری را می کنم دانه

به دل می گویم

خوب بود این مردم

دانه های دلشان پیدا بود

می پرد در چشمم آب انار

 اشک می ریزم...

"سهراب"


http://www.pix2fun.net/wp-content/uploads/%D8%A7%D9%86%D8%A7%D8%B1-12.jpg

جز خدا...

شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۲، ۰۶:۳۷ ب.ظ

جز خدا کیست که در سایه ی مهرش بخزیم؟

سفری کوتاه به شهرستانک

شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۲، ۰۷:۰۱ ب.ظ

دیروز جمعه 92/7/12 به همراه همسرمحترمه که چند ماهیست عقد کرده ایم گذری به یکی از روستاهای اطراف تهران زدیم آنهم به این نیت که هم تفریحی کرده باشیم و هم فراری از دست زندگی یکنواخت شهری و ماشینی.

اول قرار بود به سمت طالقان برویم که شرایطش مهیا نبود و تصمیم به رفتن به سمت روستای شهرستانک که در جاده چالوس هست به سرمان زد و ما هم از خدا خواسته سریع بساط را مهیا کردیم و به جاده زدیم.

کتک اونم تو توالت...

چهارشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۲، ۰۹:۰۳ ب.ظ

تابستون بود و سعید زیاد هوای بازی به سرش می زد.

صبح ها که ساعت 9 از خواب بیدار می شد سریع صبحانه رو می خورد و می زد بیرون به هوای فوتبال یا هفت سنگ.

تقریبا تو محل یازده، دوازده تا رفیق هم سن و سال بودن که با هم بازی میکردن.

سعید از صبح که می رفت بیرون تا ظهر خونه نمیومد و حسابی بازی میکرد.

ظهر هم که بازی تموم میشد سعید سریع می پرید تو خونه به هوای خوردن ناهار و خواب ظهر.

ننه اش تا سعید رو می دید انگار که دشمنشو دیده باشه شروع میکرد به سر و صدا.