بساز خود را
آهای تو...
به جان خودت بیفت !
خودت، خودت رو بساز!
وگرنه "دیگران" به تــــــو شکل میدن ...
- ۰ نظر
- ۲۹ مهر ۹۲ ، ۱۷:۲۲
آهای تو...
به جان خودت بیفت !
خودت، خودت رو بساز!
وگرنه "دیگران" به تــــــو شکل میدن ...
گویند: صاحب دلی، براى اقامه ی نماز به مسجدى رفت.
نمازگزاران همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید. صاحبدل پذیرفت.
نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوى او بود.
مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.
آن گاه خطاب به جماعت گفت:
مردم! هر کس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!
کسى برنخاست.
گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد !
باز کسى برنخاست.
گفت :شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید...
من اناری را می کنم دانه
به دل می گویم
خوب بود این مردم
دانه های دلشان پیدا بود
می پرد در چشمم آب انار
اشک می ریزم...
"سهراب"
دیروز جمعه 92/7/12 به همراه همسرمحترمه که چند ماهیست عقد کرده ایم گذری به یکی از روستاهای اطراف تهران زدیم آنهم به این نیت که هم تفریحی کرده باشیم و هم فراری از دست زندگی یکنواخت شهری و ماشینی.
اول قرار بود به سمت طالقان برویم که شرایطش مهیا نبود و تصمیم به رفتن به سمت روستای شهرستانک که در جاده چالوس هست به سرمان زد و ما هم از خدا خواسته سریع بساط را مهیا کردیم و به جاده زدیم.
تابستون بود و سعید زیاد هوای بازی به سرش می زد.
صبح ها که ساعت 9 از خواب بیدار می شد سریع صبحانه رو می خورد و می زد بیرون به هوای فوتبال یا هفت سنگ.
تقریبا تو محل یازده، دوازده تا رفیق هم سن و سال بودن که با هم بازی میکردن.
سعید از صبح که می رفت بیرون تا ظهر خونه نمیومد و حسابی بازی میکرد.
ظهر هم که بازی تموم میشد سعید سریع می پرید تو خونه به هوای خوردن ناهار و خواب ظهر.
ننه اش تا سعید رو می دید انگار که دشمنشو دیده باشه شروع میکرد به سر و صدا.