گذشت (روزها را می گویم)
کمتر از 30 ساعت به پایان سال 92 مانده. سالی که برایم سال تقریبا سختی بود. چقدر فشار روحی را تحمل کردم. سختی و مشقت سر کار هم از طرفی دیگر.
با تمام این سختی ها ولی سالی بود که متاهل شدم و هما همراهم شد تا به امروز و آینده...
یادم است پارسال 28 اسفند چقدر دغدغه فکری کلافه ام کرده بود که بالاخره این موضوع ازدواج چه می شود؟
چون که روز 27 اسفند به همراه پدر و مادر و خواهر رفتیم به هوای مراسم بله بران و خرج بران. وقتی یاد آن روز می افتم حس بدی پیدا میکنم و چقدر از این مراسمات الکی بیزارم.
وسط مراسم سر یک موضوع مسخره کمی با برادرش بحثمان شد و همه چیز داشت به هم می ریخت. هرچه تلاش می کردم جو را آرام کنم و از آن فضای سنگین بیرون بیاورم نمی توانستم. ولی می دیدم که هما چقدر عذاب می کشد و سختش هست.
به هر حال غافل از آنکه خدایی هم هست و موضوع در روزهای بعد به خیر منتهی شد. گرچه در این راه خیلی لطف اطرافیان علی الخصوص پدرها و مادرهامان شامل مان شد و تا می توانستند از خجالتمان در آمدند. چقدر شب ها تا صبح با پریشانی خوابیدم و صبح ها با سختی و بغض در گلو به سرکار رفتم. ولی تا امروز من و هما عاشقانه کنار هم بودیم و من چقدر دوستش دارم...
- ۰ نظر
- ۲۸ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۰۴