جای پا...

جای پا...

باید قدم برداری و حرکت کنی.
وگرنه اگر یک جا بمانی و راکد شوی، زود می گندی و می پوسی.
باید قدم برداشت و حرکت کرد، نباید یک جا ماند. گرچه همین قدم برداشتن هم باید با حساب و کتاب باشد. چه راست بروی و چه کج؛ جای پایت روی زمین می ماند اما جای پای درستی پا برجاتر است و باقی تر. پس چه خوب که جای پایت در راه درست باشد، وگرنه چقدر قدم ها که برداشته شده و در راه کج بوده است و حالا هیچ اثری از آن باقی نیست.
درست مثل رد پای آدمی روی برفها که سریع از بین می رود...

حرفهای شما
مهمونای خونه ی من

گفتم و گفت و بالاخره شد!!!

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۲۸ ب.ظ

ساعت 17:50 بود که رسیدم خونه.

بازم مثل همیشه با خنده و گرمی جلو آمد و بوسه ای بر لپان من و من هم متقابلا.

چای و میوه ای خوردیم و اندکی استراحت کردیم. دیدم کمی درد دارد.

گفتم: نکنه وقتش شده؟ (با خنده و شوخی)

گفت: نه بابا مثل قبله فقط یکم درد دارم که زود برطرف میشه.

گفتم: بزار روغن زیتون بیارم ماساژت بدم.

گفت: نمی خواد فقط همین طوری کمرم رو بمال.

شروع کردم به مالاندن کمرش که یک دفعه گفتم: پاشو یه سر بریم خونه بابا اینا؛ یکم فکر کرد و سریع گفت: باشه بریم ولی بزار زنگ بزنم.

داشتم لباس می پوشیدم که گفت: راستی ساک و لوازم بیمارستان رو اینجا گذاشتم اگه یه وقت اتفاقی افتاد.

گفتم: روی چشم.

نیم ساعت بعد رسیدیم خانه ی هما اینها و سلام و علیک و احوال و میوه و شام....

حدود 10 بود که مریم (آبجی هما) گفت: انگار وقتش شده!

گفتم: الان؟ هما کجاست؟ حالش خوبه؟ 

رفتم بالا دیدم روی توپ زایمانش نشسته و داره ورج و ورجه می کنه.

گفتم: حالت خوبه؟

گفت: خدارو شکر خوبم و لوبیا هم خوبه. مثل اینکه می خواد بیاد بیرون. (با خنده)

گفتم: تو که گفتی 5 اردیبشهت به اون ور وقتشه، پس حالا چی شده؟

گفت: فردا 38 هفته تموم میشه و حالا دردم شروع شده. از 38 به بعد رو کامل میگیم.

خلاصه کنم عرض را:

از 10 شب درد کشید تا 8 شب فردا. یعنی 22 ساعت تمام.

گرچه کلی ماساژش می دادیم و مامای همراه هم داشت ولی درد بود و کاری از دست ساخته نبود.

می خواست فیزیولوژیک باشد و همه چیز بدون دخالت و طبیعی.

بیشتر درد را در خانه کشید و کنارش بودم و فقط غصه می خوردم.

ساعت 4 بعداز ظهر رسیدیم بیمارستان و بستری شد. 

مامای همراه گفت: اوضاعش خوب است الحمد الله و همه چیز رو به راه است.

گفتم: خداروشکر.

به اجبار خانواده ی هما اندکی خوابیدم. توی ماشین خواب بودم که علی زنگ زد: بیا بالا کارت دارن؟

قلبم شروع کرد، مدام می زد، چه شده؟ با اضطراب نفس می کشیدم.

مامای همراه را دیدم و گفت: بردنش اتاق عمل برای سزارین!!!

شوکه شدم، گفتم: چی شد؟ همه چیز که رو به راه بود پس چرا سزارین؟

گفت: به تشخیص پزشک بوده. البته کیسه آب هم پاره شده ولی ضربان قلب نوزاد و وضعیت مادر همه چیز خوب بود.

گفتم: می خوام با پزشکش حرف بزنم.

پزشکش اومد جلوی درب بلوک زایمان، یه کمی می ترسید. فکر کرده بود الان داد و بیداد می کنم!

گفتم: ماجرا چیه؟

گفت: کیسه آب مادر پاره شده و بچه ممکنه مدفوع بخوره. باید سزارین بشه و کلی توضیحات دیگر...

بالاخره بعد از حدود یک ساعت، نیمای ما در ساعت 20:05 روز دوشنبه مورخ 95/01/23 به دنیا اومد.

و من هم خوشحالم و هم ناراحت که چرا طبیعی نشد؟

حال هما برایم خیلی مهم است و می دانم سزارین چه مصیب ها دارد.

نیما پف کرده و سفید بود و از هما قضیه را پرسیدم؟ از کمر به پایین سر بود. 

گفت: بند ناف دور گردنش پیچیده بود و هیچ کاری ساخته نبود و برای همین بود که بیرون نمی آمد. (خود هما ماماست و حرفش سند برای من)

به هر حال خدا را شاکرم و بی خبر از خیرخواهی و خیر بودن کارهایش.

دعا کنید اگر خواندید برای همای من...

نظرات (۲)

  • گمـــــــشده :)
  • الهی مبارکتون باشه قدمش...
    خیرش بهتون برسه..
    سایه تون بالا سرش باشه..
    پاسخ:
    ممنون...
    بسیار زیبا
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">