جای پا...

جای پا...

باید قدم برداری و حرکت کنی.
وگرنه اگر یک جا بمانی و راکد شوی، زود می گندی و می پوسی.
باید قدم برداشت و حرکت کرد، نباید یک جا ماند. گرچه همین قدم برداشتن هم باید با حساب و کتاب باشد. چه راست بروی و چه کج؛ جای پایت روی زمین می ماند اما جای پای درستی پا برجاتر است و باقی تر. پس چه خوب که جای پایت در راه درست باشد، وگرنه چقدر قدم ها که برداشته شده و در راه کج بوده است و حالا هیچ اثری از آن باقی نیست.
درست مثل رد پای آدمی روی برفها که سریع از بین می رود...

حرفهای شما
مهمونای خونه ی من

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

تضاد...

جمعه, ۱۱ مهر ۱۳۹۳، ۰۵:۴۶ ب.ظ

من که نفهمیدم این چجورشه دیگه:

طرف خونش شمال تهرانه اما محل کارش جنوب تهران

اون یکی خونش جنوب تهرانه اما محل کارش شمال تهران

یکی دیگه خونش غرب تهرانه و سرکارش شرق تهران

و بالعکس...

البته بعضی از دلایلش تقریبا مشخصه، هرجا که آب و هواش بهتره و خونه هاش لوکس تره، بدونید متعلق به پولدارهای محترمه که چندان دوس ندارن آلودگی کارخونه هاشون محیط خونه هاشون رو کثیف کنه. اونوقت طفلکی ها مجبورن از اون سر تهران بیان این سر تهران برای یه لقمه نون، تازه با این گرونی بنزین چیکار می کنن.

تازه بدتر اینه وقتی یکی ازشون میمیره باید بیارنش جنوب تهران توی بهشت زهرا دفنش کنن، آخه خاک شمال تهران قرتی و نمی تونه مرده رو تو خودش جا بده...

تازه یه فرقای دیگه هم هست. مثلا اونجا قیمت زمین مثلا حدود 5 تا 20 میلیونه که زدن کارخونه 1000 متری توش به صرفه نیست ولی جنوب قیمت زمین حدود 500 هزار تا 3 میلیونه که میصرفه توش کارخونه زد. 

حالا جنوب تهرانیا رو نگاه کن: قیمت زمین مفت، بهشت زهرا نزدیکشون، قطب صنعتی ور دستشونه اونوقت ناشکر هم هست!!!!!!!!

ما باید با این همه راحتی کلا بگیم." همه چی آرومه ما چقد خوشبختیم"

پیامک بازی

چهارشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۳، ۰۶:۵۱ ب.ظ

تاریخ دقیقش یادم نیست ولی میدونم بین تاریخ 92/02/02 تا 92/02/05 بود. حوالی ساعت 10 شب بود که به هما پیام دادم. فکر کنم یه شعر براش نوشتم. اون موقع هنوز عقد نکرده بدیم، ولی حسابی دلمون هوای دیگری رو میکرد. برای اینکه هزینه موبایلم کمتر شه از همراه اول بسته پیامکی 500 تایی می خریدم. روی رختخوابم دراز کشیده بودم و به هما پیام می دادم. اینقدر غرق در پیام دادن شده بودم که اصلا متوجه ساعت نبود تا اینکه یه پیام از همراه اول اومد که اعتبار پولی بسته پیامکی شما تموم شده. دوباره یک بسته 300 تایی خریدم و پیامک دادن شروع شد. این بار خودم ساعت رو نگاه کردم. ساعت حدود 5 صبح بود و حسابی خوابم میومد و از طرفی هم باید نماز صبح را می خوندم و صبحانه را میزدم و راهی شرکت میشدم. به هما پیام دادم که نماز شده و باید برم و فعلا تا بعد از ظهر.

ساعت 6:55 وارد شرکت شدم و کارت زدم و طبق معمول سرمون شلوغ بود. سریع کارای خودم رو ردیف کردم و به دوستان که کار عقب افتاده داشتن هم کمک کردم. خلاصه متوجه گذر زمان نبودم و از فرط خستگی چشمام گود رفته بود. ساعت نزدیک 1 بعد از ظهر بود که رئیس گفت نمیایید نماز؟ گفتم چرا.

رفتیم نماز را خوندیم و بعد رفتیم غذاخوری. و من در کل نماز و نهار خوردن در حال خواب و بیداری بودم.

خلاصه ساعت 4 بهد از ظهر شد و هرکی راهی خونه اش شد. من هم سوار بر خودروی پدر شدم و به سمت خونه راهی.

در طی مسیر چند باری چشمام روی هم رفت و نزدیک بود تصادف کنم که خدا رحم کرد. تا اینکه به سر خیابون اصلی محل نزدیک شدم که چراغ قرمز داشت.

نفهمیدم کی خوابم برده بود، فقط خدا  خواست که 10 متر مونده به خودروی جلویی که پشت چراغ قرمز ایستاده بود از خواب بیدار شدم و دو پا چسبیدم به ترمز.

اما سرعت حدود 80 تا بود و خودرو با ترمز درجای ناگهانی کشیده شد و به خودروی جلویی برخورد کرد. خودروی جلویی وانت پیکان بود و راننده ش تا پیاده شد، گویا همه چیز رو می دونست و گفت: عاشقی! 

منم کم نیاوردم و گفتم: تازه شدم!

اونم گفت: معلومه...

خدارو شکر خسارت چندانی به هر دو خودرو وارد نشد و تعمیر هر دو خودرو [خوردو] که شیشه چراغ جلو پیکان پدر و طلق چراغ عقب وانت بود با 40 تومن تمام شد...

 

به یاد اول دبستان

دوشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۳، ۱۱:۴۹ ب.ظ

این روزها که دارم از خیابون رد می شم، بچه ها رو می بینم که دارن میرن مدرسه. کیف رو انداختن پشت شونه هاشون با روپوش های رنگارنگ دارن میرن سمت مدرسه. یکی کلاس اولی یکی دیگه دومی و الی آخر...

یاد اون روزای خودم افتادم که با روپوش سرمه ای رفتم مدرسه و اسم کلاسمون رو هم گذاشته بودن قارچ. یه عکس قارچ هم  داده بودن به مادرامون که با سنجاق وصلش کنن به سینه هامون. یادمه رنگش زرد بود.

روز اول معلم نداشتیم و حسابی کلاس شلوغ بود، فک کنم حدود 40 نفر بودیم و سعید رسولی کنارم نشسته بود. مامان اینقد توی گوشم خونده بود که نباید توی کلاس شلوغی کنی و حرف بزنی، که کل اون روز رو ساکت و دقیقا دست به سینه نشسته بودم. اونوقت بقیه بچه ها کم مونده بود نیمکت ها رو، روی سر هم خرد کنن. یاد اون نیمکت های قهوه ای سه نفره بخیر که کیف هامون راحت میرفت توی جا کتابیشون...

من ماه مهر رو خیلی دوس دارم شاید بخاطر اینه که متولد مهرم.