جای پا...

جای پا...

باید قدم برداری و حرکت کنی.
وگرنه اگر یک جا بمانی و راکد شوی، زود می گندی و می پوسی.
باید قدم برداشت و حرکت کرد، نباید یک جا ماند. گرچه همین قدم برداشتن هم باید با حساب و کتاب باشد. چه راست بروی و چه کج؛ جای پایت روی زمین می ماند اما جای پای درستی پا برجاتر است و باقی تر. پس چه خوب که جای پایت در راه درست باشد، وگرنه چقدر قدم ها که برداشته شده و در راه کج بوده است و حالا هیچ اثری از آن باقی نیست.
درست مثل رد پای آدمی روی برفها که سریع از بین می رود...

حرفهای شما
مهمونای خونه ی من

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

یه مرد لخت...

شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۲، ۰۸:۴۸ ب.ظ

امروز رفتم مغازه ولی خیاط.

بچه ی خوبیه و کارشم تمیزه.

یه کار تعمیراتی داشتم، نشستم که برام انجام بده.

شروع کرد به صحبت و از ماجرای چند روز پیش که هوا خیلی سرد شده بود برام گفت.

گفتش که حدودای ساعت 7 صبح از در خونه اومدم بیرون،

فقط من

جمعه, ۲۹ آذر ۱۳۹۲، ۱۰:۵۵ ب.ظ

این روزها همه ی کارهایی را که انجام می دهیم به اول شخص مفرد هم ختمش می کنیم، حتی همه ی کارهایی که "آنها" و "ما" و "او" انجام می دهند به نام "من" تمامش می کنیم.

یا "ما" و "آنها" ایرادی دارد یا  در "من" منفعتی هست؟

اگر منفعتی در "من" نیست، پس چرا جمله هایمان را با "ما" یا "آنها" شروع نمی کنیم که با جمع تمام شود؟

شاید دلیلش این است که ماها عادت داریم به تک روی...

و یا شاید عادت کرده ایم که "ما" را "من" کنیم...


http://gooderion.persiangig.com/Najva/Image/%D9%85%D9%86.jpg

برای پدرم...

پنجشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۲، ۰۴:۰۸ ب.ظ

پدرم از در آمد

خسته و نالان و خموش

از غبار چهره اش خواندم.

سلامم را سخت پاسخ داد

از صدایش خوب فهمیدم روزگارش سخت است.

پدرم پیر است.

لمس دستان پدر را دوست دارم، چون چروک و خشن است

می توان فهمید هر زمختی و خشنی از پی چیست.

پاهای پدرم جای جای زمین را لمس کرده است

پدرم روزگارش سخت است

کمرش تا شده است

علت خم شدنش را دیسک می دانند

به گمانم اینطور نیست

به گمانم آنجا که پدر یک شبه کمرش تا شد

لحظه دوری دائمی از پسرش بود "ولی"

پدرم مرد سختی است

اما دلش پاک و وجودش صاف است

من پدر را سخت دوست دارم...

                                                            " به قلم سکادا"
http://www.8pic.ir/images/98612536161328694436.jpg

عاشقی

چهارشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۲، ۰۱:۲۷ ب.ظ

در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آن‌ها در میان زوج‌های جوانی

که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می‌کردند.

بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می‌کردند و به راحتی می‌شد فکرشان را از نگاهشان خواند که

چی می گویند