داستانک...
امروز هما خانه نیست، رفته است به خانه پدرش به جهت استراحت.
نوزادی در راه است و باید راحت باشد گرچه دیر به فکر این راحتی افتاد، رنگ و رویش از حمل این جنین که خودش او را لوبیا خطاب می کند زرد شده است. 8 ماه می گذرد و ما منتظر 5 اردیبهشت به بعد هستیم که دیدگانمان روشن به جمال نیما شود.
اسمش را مشترک انتخاب کردیم. خدا کند سالم و سلامت باشد و مفید در آینده...
هما که نیست خانه سوت وکور است و منم ساکت و نابینا.
گذری بر فضای مجازی زدم و اندکی این ور و آن ور تا که رسیدم به صفحه ای که زده بود " بالاخره صدا و تصویر جلال را پیدا کردم"، منظورش آل احمد بود.
سخنرانی در دانشگاه تهران بود و بسیار اندک در حد یک دقیقه.
می گفت آدمی که مدام می خورد و می خوابد آمبولی می شود یعنی خونش لخته می شود. حالا آدم هنرمند باید حرکت کند وگرنه او هم خونش لخته می شود.
حرفهای جلال زیباست و هر کدام کنایه از موضوعی دارد.
دوباره گذری بر فضای مجازی و این بار هر صفحه ای که باز می شود عکس زنی با گردنبند مرغ میناست که می بینی خانم شهرزاد است با رنگ و لعاب.
صحبت از سریال شهرزاد شد و امروز خواندم که قرار است سه فصل باشد...
سریال خوبی است ولی به نظرم کش و قوس زیاد نداشته باشد بهتر است چون اینگونه ماندگار می شود وگرنه می شود ستایش دوم...
- ۹۵/۰۱/۱۹