پیامک بازی
تاریخ دقیقش یادم نیست ولی میدونم بین تاریخ 92/02/02 تا 92/02/05 بود. حوالی ساعت 10 شب بود که به هما پیام دادم. فکر کنم یه شعر براش نوشتم. اون موقع هنوز عقد نکرده بدیم، ولی حسابی دلمون هوای دیگری رو میکرد. برای اینکه هزینه موبایلم کمتر شه از همراه اول بسته پیامکی 500 تایی می خریدم. روی رختخوابم دراز کشیده بودم و به هما پیام می دادم. اینقدر غرق در پیام دادن شده بودم که اصلا متوجه ساعت نبود تا اینکه یه پیام از همراه اول اومد که اعتبار پولی بسته پیامکی شما تموم شده. دوباره یک بسته 300 تایی خریدم و پیامک دادن شروع شد. این بار خودم ساعت رو نگاه کردم. ساعت حدود 5 صبح بود و حسابی خوابم میومد و از طرفی هم باید نماز صبح را می خوندم و صبحانه را میزدم و راهی شرکت میشدم. به هما پیام دادم که نماز شده و باید برم و فعلا تا بعد از ظهر.
ساعت 6:55 وارد شرکت شدم و کارت زدم و طبق معمول سرمون شلوغ بود. سریع کارای خودم رو ردیف کردم و به دوستان که کار عقب افتاده داشتن هم کمک کردم. خلاصه متوجه گذر زمان نبودم و از فرط خستگی چشمام گود رفته بود. ساعت نزدیک 1 بعد از ظهر بود که رئیس گفت نمیایید نماز؟ گفتم چرا.
رفتیم نماز را خوندیم و بعد رفتیم غذاخوری. و من در کل نماز و نهار خوردن در حال خواب و بیداری بودم.
خلاصه ساعت 4 بهد از ظهر شد و هرکی راهی خونه اش شد. من هم سوار بر خودروی پدر شدم و به سمت خونه راهی.
در طی مسیر چند باری چشمام روی هم رفت و نزدیک بود تصادف کنم که خدا رحم کرد. تا اینکه به سر خیابون اصلی محل نزدیک شدم که چراغ قرمز داشت.
نفهمیدم کی خوابم برده بود، فقط خدا خواست که 10 متر مونده به خودروی جلویی که پشت چراغ قرمز ایستاده بود از خواب بیدار شدم و دو پا چسبیدم به ترمز.
اما سرعت حدود 80 تا بود و خودرو با ترمز درجای ناگهانی کشیده شد و به خودروی جلویی برخورد کرد. خودروی جلویی وانت پیکان بود و راننده ش تا پیاده شد، گویا همه چیز رو می دونست و گفت: عاشقی!
منم کم نیاوردم و گفتم: تازه شدم!
اونم گفت: معلومه...
خدارو شکر خسارت چندانی به هر دو خودرو وارد نشد و تعمیر هر دو خودرو [خوردو] که شیشه چراغ جلو پیکان پدر و طلق چراغ عقب وانت بود با 40 تومن تمام شد...
- ۹۳/۰۷/۰۹
باز خوب به عابر نزدی