این روزها...
این روزها بدجور فکرم مشغول شده.
همه چیزایی که باید برای من آرامش ایجاد کنه حالا شده جزو دغدغه های هر شب و هر روز زندگی من.
وقتی دانشگاه قبول نشدی یه مشکل داری و وقتی میری دانشگاه چند مشکل.
وقتی شاغل نیستی یه مشکل داری و وقتی میری سر کار هزار مشکل پیدا می کنی، مخصوصا وقتی مدیر عامل شرکت یه آدم نالایق و بی عرضه باشه که فقط بخواد حقوقش را بگیره و بقیه رو از سر خودش وا بکنه.
وقتی زن نداری، همه چپ و راست بهت میگن بابا تا کی مجردی؟ داری پیر میشی، پس فردا اختلاف سن خودت و بچه ت زیاد میشه و هزار حرف دیگه و حالا که متاهل شدی یا شدم تازه آنهم 50 درصد، می بینم زندگی متاهلی همه اش دردسر است؛ از روند مزخرف خواستگاری بگیر که باید هی چاپلوسی این و آن را بکنی و حتی پدر و مادر خودت هم از این امر مستثنی نیستند تا روزی که بخواهی راحت دست همسرت را بگیری و بروی توی خانه خودت. (گرچه همسری خوب و مهربان دارم) ولی بیشتر مشکلات زندگی متاهلی ام از نداشتن پس انداز کافی و مناسب است. گرچه باید اقرار کنم که اگر 100 میلیون هم پس انداز کنی باز هم هشتت گرو نهت هست. جدیدا هم که پلک چشم چپم هی می پرد و به احتمال بسیار بالا از اعصاب است.
بماند مساله وام مسکن که هنوز شرکت دارد سر می دواندم.
از دهم این ماه هم امتحانات دانشگاه شروع می شود و من مانده ام چطور مرخصی بگیرم برای امتحانات. آن هم با این مدیر زبان نافهم من. بدتر آنکه دو ترم هم نتوانستم سر جلسه بروم و امتحانات پرید.
این روزها بدجور فکرم مشغول شده است.
تویی که می آیی و می خوانی؛ فقط ثانیه ای برایم دعا کن، شاید نفس تو حق باشد و آن لحظه حواس خدا به تو جمع.
به قول مرحوم حسین پناهی باید گهگاهی برگه ای برداری و رویش بنویسی تعطیل است!!! و بچسبانی اش روی کله ات...
برایم دعا کنید که آرامش بگیرم؛ همین...
- ۹۳/۰۳/۰۴
تشکر از مهر شما و تشکر از کامنت خوبتون و ممنون که سر زدید به کلبه من
همیشه شاد باشید و سرافراز