جای پا...

جای پا...

باید قدم برداری و حرکت کنی.
وگرنه اگر یک جا بمانی و راکد شوی، زود می گندی و می پوسی.
باید قدم برداشت و حرکت کرد، نباید یک جا ماند. گرچه همین قدم برداشتن هم باید با حساب و کتاب باشد. چه راست بروی و چه کج؛ جای پایت روی زمین می ماند اما جای پای درستی پا برجاتر است و باقی تر. پس چه خوب که جای پایت در راه درست باشد، وگرنه چقدر قدم ها که برداشته شده و در راه کج بوده است و حالا هیچ اثری از آن باقی نیست.
درست مثل رد پای آدمی روی برفها که سریع از بین می رود...

حرفهای شما
مهمونای خونه ی من

خدا یا بنده!!!

چهارشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۲، ۰۶:۰۰ ب.ظ

خسرو حدود ساعت 6:30 صبح از خواب بیدار شد. سرحال و شاداب بود آخه یاد دوران کودکیش افتاده بود که هرروز صبح این موقع از خواب بلند می شد و صبحانه می خورد و بعد راهی مدرسه می شد.

ولی الان دیگر فرق داشت، حالا اون 29 سالش بود و هزار تا دغدغه داشت.

باز هم مثل چند سال گذشته تنها سر سفره صبحانه نشست و چند تا لقمه نون و پنیر و کره خورد. صبحانه که تمام شد یادش افتاد که نامزدش هما چند روز پیش برایش گردوی تازه اورده بود که بشکنه و بخوره اما بازم تنبلی کرد و یادش نبود.

سفره رو جم کرد و سریع دوباره آبی به صورت زد تا راهی اداره برای گرفتن وام بشه.

از درب حیاط که بیرون زد باد پاییزی خنکی صورتش را نوازش می داد و چقدر براش این هوا لذت بخش بود .

تو مسیر اداره همش به این فکر بود که چطور سر صحبت را با مسئول وام باز کنه، آخه خسرو تازه عقد کرده بود و تمام فکرش درگیر کرایه کردن خونه و خرید لوازم و گرفتن عروسی بود.

انصافا هم سخت بود، گرونی بیداد می کرد.

از طرفی هم پدر خسرو توانایی مالی چندانی در کمک کردن به اون نداشت.

به اداره که رسید یکراست رفت سراغ اتاق مسئول وام که آقای سخاوتی نام داشت.

تو اتاق چند نفر دیگر غیر از خسرو بودن که یکی از اونا مدام با تلفن صحبت می کرد و پیگیر مسافرت شمال بود که برای چه تاریخی هتل بگیره.

خسرو همه اش به فکر بود که چطور باید مشکلاتش رو برای آقای سخاوتی بگه.

توی این افکار بود که یه دفه آقای سخاوتی گفت: بفرمایید آقا؟ کارتون چیه؟

خسرو بدون درنگ گفت: وام میخوام.

آقای سخاوتی نیشخندی از روی کنایه زد و گفت وام؟ فعلا موجودی نداریم، در ضمن باید از قبل به رییس درخواست می دادی، که ایشون دستور بدن.

خسرو گفت: اما من تا حالا یک ریال هم وام نگرفتم و تازه ازدواج کردم و حتی برای پس انداز کردن پولم هم جشن نگرفتم. بخدا کلی مشکل دارم اگه میشه یه لطفی بکنید آقای سخاوتی؛ خدا شاهده گرفتارم.

آقای سخاوتی گفت: بابا جان همه گرفتارن فقط تنها که شما نیستی.

خسرو با ناامیدی از اتاق اومد بیرون.

توی راهرو دوباره همون آقایی رو دید که داشت توی اتاق با موبایل صحبت می کرد که برای شمال هتل بگیره.

مرد هنوزم داشت با گوشی صحبت میکرد؛ ولی این بار صحبت از وام بود!

خسرو گوشش رو تیز کرد ببینه چی میگه.

مرد داشت خطاب به یکی دیگه می گفت:

سعید جان همه چی حله، الان پیش سخاوتی بودم سفارشتو کردم برای وام. 10میلیون کافیه دیگه؟

فقط الکی بهش بگو گرفتارم، مشکل دارم؛ البته حله چون خودم سفارشتو کردم؛ دیگه هیچه نباشه یه عمری تو این اداره داریم کار میکنیم و سخاوتی از رفقای قدیمه.

خسرو فقط از ته دل یه آه بلند کشید و رفت. اون روز همه اش تو این فکر بود که چرا برای گرفتن وام یا هرچیز دیگه ای باید یه آشنا پا در میونی بکنه و چند تا دروغ گنده گفت...

مشکل خسرو فقط نداشتن پارتی بود و اینو خوب میدونست درخواست نوشتن برای رییس همش الکیه و خود سخاوتی میتونه وام بده.

خسرو یه نگاهی به آسمون انداخت و از ته دل گفت: خدایا تو شاهد بودی که من دروغ نگفتم و کسی رو به غیر تو ندارم.

خسرو تو این حال و هوا بود که چشمش افتاد به یه تابلو که روش نوشته بود:"الیس الله بکاف عبده"

 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">