جای پا...

جای پا...

باید قدم برداری و حرکت کنی.
وگرنه اگر یک جا بمانی و راکد شوی، زود می گندی و می پوسی.
باید قدم برداشت و حرکت کرد، نباید یک جا ماند. گرچه همین قدم برداشتن هم باید با حساب و کتاب باشد. چه راست بروی و چه کج؛ جای پایت روی زمین می ماند اما جای پای درستی پا برجاتر است و باقی تر. پس چه خوب که جای پایت در راه درست باشد، وگرنه چقدر قدم ها که برداشته شده و در راه کج بوده است و حالا هیچ اثری از آن باقی نیست.
درست مثل رد پای آدمی روی برفها که سریع از بین می رود...

حرفهای شما
مهمونای خونه ی من

دنیای من، پسرکی که پنج ماهش است...

جمعه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۰۰ ب.ظ

شرحی ندارد...

فاجعه ای به نام طلاق (بخش دوم)

سه شنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۲۵ ب.ظ

امروز دوباره سری به سایت سازمان ثبت احوال کشور زدم و میزان ازدواج و طلاق های سال 1394 رو بررسی کردم.

گرچه آمار هنوز تکمیل نشده و فقط آمار نه ماه ابتدایی سال 1394 موجود بود ولی همین هم باعث شگفت زدگی و تاسف حقیر شد.

اجازه بدید که آمار رو بررسی و اگر حوصله ای بود تحلیل کنیم: (آمار ذیل مربوط به نه ماه اول سال 1394 در کل کشور است).

آمار نسبت ازدواج به طلاق

میزان ازدواج ثبت شده:                                            520240 فقره

میزان طلاق ثبت شده:                                            122340 فقره

نسبت ازدواج به طلاق:                                                4.25 (یعنی از هر 4.25 ازدواج 1 طلاق صورت گرفته است)

آمار بیشترین و کمترین نسبت ازدواج به طلاق در شهرها 

بیشترین نسبت ازدواج به طلاق در سیستان رخ داده است:       12.2 = 1381 (فقره طلاق)/ 16854 (فقره ازدواج)

کمترین نسبت ازدواج به طلاق در تهران رخ داده است:               2.8 = 23418 (فقره طلاق)/ 66546 (فقره ازدواج)

نکته: یعنی در استان سیستان از هر 12.2 ازدواج 1 طلاق ولی در تهران از هر 2.8 ازدواج 1 طلاق رخ داده است.

آمار طلاق های ثبت شده برحسب طول مدت ازدواج

بیشترین آمار طلاق برحسب طول مدت ازدواج مربوط به کمتر از یک سال است:         16110 فقره

کمترین آمار طلاق برحسب طول مدت ازدواج مربوط به 28 تا 29 سال است:                  480 فقره  

آمار توزیع سنی زوجین در زمان طلاق

بیشترین توزیع سنی زوجین در زمان طلاق برای مردان در سن 30 تا 34 سالگی و برای خانم ها در سن 25 تا 29 سالگی بوده است که برابر:    12287 فقره

تحلیل

نسبت ازدواج به طلاق در نه ماه ابتدایی سال 94 برابر 4.25 ولی در سال 1393 برابر 4.42 بوده است که این موضوع بیانگر کاهش 0.17 می باشد. یعنی اینکه میزان طلاق ها در سال 1394 افزایش یافته است.

از طرفی نسبت ازدواج به طلاق در سال 1383 برابر 9.8 بوده است، در حالیکه این نسبت در نه ماه ابتدایی سال 1394 برابر 4.42 می باشد. یعنی در طی حدود 10 سال شاهد کاهش 5.5 این نسبت بوده ایم و این بیانگر این مطلب بوده است که هرچه به سمت آینده حرکت کرده ایم طلاق بیشتر شده است.

از طرفی طبق آمار شاهد این موضوع نیز هستیم که بیشترین طلاق در پایتخت رخ داده است. شاید یکی از دلایل اصلی حجم زیاد طلاق در پایتخت وجود فرهنگ های مختلف و سبک زندگی مدرن باشد. البته این موضوع نیاز به بررسی جامعه شناسی دارد.

از سوی دیگر آمارها حاکی از آن است که بیشترین طلاق ها در زمانی رخ داده است که زوجین کمتر از یک سال با هم ازدواج کرده اند که یکی از دلایل اصلی و حتمی آن عدم شناخت صحیح از یکدیگر بوده است و شاید به نوعی برتری دل بر عقل.

جای بسی تعجب است، در دوره ای که تکنولوژی روز به روز در حال پیشرفت است و وسایل ارتباط جمعی گسترش بسیار یافته و همچنین با وجود سازمان های عریض و طویل که مدعی فرهنگی بودن و فرهنگ سازی هستن، چرا باید طلاق در حال افزایش باشد؟

ادامه دارد...

دنیای من

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۴۴ ب.ظ

دنیاییست وقتی خواب است و انگشتت را محکم می گیرد...

 

گفتم و گفت و بالاخره شد!!!

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۲۸ ب.ظ

ساعت 17:50 بود که رسیدم خونه.

بازم مثل همیشه با خنده و گرمی جلو آمد و بوسه ای بر لپان من و من هم متقابلا.

چای و میوه ای خوردیم و اندکی استراحت کردیم. دیدم کمی درد دارد.

گفتم: نکنه وقتش شده؟ (با خنده و شوخی)

گفت: نه بابا مثل قبله فقط یکم درد دارم که زود برطرف میشه.

گفتم: بزار روغن زیتون بیارم ماساژت بدم.

گفت: نمی خواد فقط همین طوری کمرم رو بمال.

شروع کردم به مالاندن کمرش که یک دفعه گفتم: پاشو یه سر بریم خونه بابا اینا؛ یکم فکر کرد و سریع گفت: باشه بریم ولی بزار زنگ بزنم.

داشتم لباس می پوشیدم که گفت: راستی ساک و لوازم بیمارستان رو اینجا گذاشتم اگه یه وقت اتفاقی افتاد.

گفتم: روی چشم.

نیم ساعت بعد رسیدیم خانه ی هما اینها و سلام و علیک و احوال و میوه و شام....

حدود 10 بود که مریم (آبجی هما) گفت: انگار وقتش شده!

گفتم: الان؟ هما کجاست؟ حالش خوبه؟ 

رفتم بالا دیدم روی توپ زایمانش نشسته و داره ورج و ورجه می کنه.

گفتم: حالت خوبه؟

گفت: خدارو شکر خوبم و لوبیا هم خوبه. مثل اینکه می خواد بیاد بیرون. (با خنده)

گفتم: تو که گفتی 5 اردیبشهت به اون ور وقتشه، پس حالا چی شده؟

گفت: فردا 38 هفته تموم میشه و حالا دردم شروع شده. از 38 به بعد رو کامل میگیم.

خلاصه کنم عرض را:

از 10 شب درد کشید تا 8 شب فردا. یعنی 22 ساعت تمام.

گرچه کلی ماساژش می دادیم و مامای همراه هم داشت ولی درد بود و کاری از دست ساخته نبود.

می خواست فیزیولوژیک باشد و همه چیز بدون دخالت و طبیعی.

بیشتر درد را در خانه کشید و کنارش بودم و فقط غصه می خوردم.

ساعت 4 بعداز ظهر رسیدیم بیمارستان و بستری شد. 

مامای همراه گفت: اوضاعش خوب است الحمد الله و همه چیز رو به راه است.

گفتم: خداروشکر.

به اجبار خانواده ی هما اندکی خوابیدم. توی ماشین خواب بودم که علی زنگ زد: بیا بالا کارت دارن؟

قلبم شروع کرد، مدام می زد، چه شده؟ با اضطراب نفس می کشیدم.

مامای همراه را دیدم و گفت: بردنش اتاق عمل برای سزارین!!!

شوکه شدم، گفتم: چی شد؟ همه چیز که رو به راه بود پس چرا سزارین؟

گفت: به تشخیص پزشک بوده. البته کیسه آب هم پاره شده ولی ضربان قلب نوزاد و وضعیت مادر همه چیز خوب بود.

گفتم: می خوام با پزشکش حرف بزنم.

پزشکش اومد جلوی درب بلوک زایمان، یه کمی می ترسید. فکر کرده بود الان داد و بیداد می کنم!

گفتم: ماجرا چیه؟

گفت: کیسه آب مادر پاره شده و بچه ممکنه مدفوع بخوره. باید سزارین بشه و کلی توضیحات دیگر...

بالاخره بعد از حدود یک ساعت، نیمای ما در ساعت 20:05 روز دوشنبه مورخ 95/01/23 به دنیا اومد.

و من هم خوشحالم و هم ناراحت که چرا طبیعی نشد؟

حال هما برایم خیلی مهم است و می دانم سزارین چه مصیب ها دارد.

نیما پف کرده و سفید بود و از هما قضیه را پرسیدم؟ از کمر به پایین سر بود. 

گفت: بند ناف دور گردنش پیچیده بود و هیچ کاری ساخته نبود و برای همین بود که بیرون نمی آمد. (خود هما ماماست و حرفش سند برای من)

به هر حال خدا را شاکرم و بی خبر از خیرخواهی و خیر بودن کارهایش.

دعا کنید اگر خواندید برای همای من...

قلبی که می تپد...

جمعه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۲۷ ب.ظ

تو خواهی آمد ای لطافت و زیبایی...

دریافت 

 

صدای قلب نیما که هنوز رویش را ندیده ایم.

البته مادرش را هر ساعت با لگدی نوازش می کند!!!

داستانک...

پنجشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۱۴ ب.ظ

امروز هما خانه نیست، رفته است به خانه پدرش به جهت استراحت.

نوزادی در راه است و باید راحت باشد گرچه دیر به فکر این راحتی افتاد، رنگ و رویش از حمل این جنین که خودش او را لوبیا خطاب می کند زرد شده است. 8 ماه می گذرد و ما منتظر 5 اردیبهشت به بعد هستیم که دیدگانمان روشن به جمال نیما شود.

اسمش را مشترک انتخاب کردیم. خدا کند سالم و سلامت باشد و مفید در آینده...

هما که نیست خانه سوت وکور است و منم ساکت و نابینا.

گذری بر فضای مجازی زدم و اندکی این ور و آن ور تا که رسیدم به صفحه ای که زده بود " بالاخره صدا و تصویر جلال را پیدا کردم"، منظورش آل احمد بود.

سخنرانی در دانشگاه تهران بود و بسیار اندک در حد یک دقیقه.

می گفت آدمی که مدام می خورد و می خوابد آمبولی می شود یعنی خونش لخته می شود. حالا آدم هنرمند باید حرکت کند وگرنه او هم خونش لخته می شود.

حرفهای جلال زیباست و هر کدام کنایه از موضوعی دارد.

دوباره گذری بر فضای مجازی و این بار هر صفحه ای که باز می شود عکس زنی با گردنبند مرغ میناست که می بینی خانم شهرزاد است با رنگ و لعاب.

صحبت از سریال شهرزاد شد و امروز خواندم که قرار است سه فصل باشد...

سریال خوبی است ولی به نظرم کش و قوس زیاد نداشته باشد بهتر است چون اینگونه ماندگار می شود وگرنه می شود ستایش دوم...