جای پا...

جای پا...

باید قدم برداری و حرکت کنی.
وگرنه اگر یک جا بمانی و راکد شوی، زود می گندی و می پوسی.
باید قدم برداشت و حرکت کرد، نباید یک جا ماند. گرچه همین قدم برداشتن هم باید با حساب و کتاب باشد. چه راست بروی و چه کج؛ جای پایت روی زمین می ماند اما جای پای درستی پا برجاتر است و باقی تر. پس چه خوب که جای پایت در راه درست باشد، وگرنه چقدر قدم ها که برداشته شده و در راه کج بوده است و حالا هیچ اثری از آن باقی نیست.
درست مثل رد پای آدمی روی برفها که سریع از بین می رود...

حرفهای شما
مهمونای خونه ی من

زندگی یه بازی دو نفره اس...

جمعه, ۸ فروردين ۱۳۹۳، ۰۲:۱۲ ق.ظ

زندگی پستی و بلندی زیاد داره ولی هنر اینه که بدونی چطور باید از این دو جا عبور کنی.

چه آدم بیفته ته دره و چه بره نوک قله باید یکی کنارش باشه تا بتونه اونو همراهی کنه چون مسیر صعب العبوره و سرشار از سنگ ریزه که هر لحظه ممکنه پات روی یکی از اونا بلغزه و اگه تنها باشی بدجور زمین میخوری ولی اگه همراه داشته باشی کافیه که دستت رو بگیره...

خلاصه مطلب اینکه زندگی یه بازی دو نفره است که داور نداره.

می پرسید چرا داور نداره؟

خوب معلومه، توی این بازی یا باید هر دو طرف ببرن یا باید ببازن. اصلا منطقی برای بردن یک نفر و باختن یک نفر دیگه وجود نداره.

البته بگم که توی این بازی ممکنه یه طرف نامردی کنه و خطا انجام بده ولی باید بدونه که چه با خطا و چه بی خطا باز هم، یا برنده است یا بازنده.

چرا که اگر نفر مقابلش رو به عمد زمین بزنه، چند قدم اونورتر خودشم زمین می خوره و هر دو می شن بازنده. البته بلعکس اینم داریم که در اون صورت هر دو میشن برنده...

خانه سوت و کور

چهارشنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۳، ۰۲:۵۰ ب.ظ

امروز پدر راهی شهرستان شد آن هم به جهت پاشیدن کود بر روی زمین های کشاورزی اجدادی.

محصول امسال هم مثل گذشته گندم است.

دوست داشتم بروم و هوایی تازه کنم اما هما نیامد و ما هم جا زدیم. هوای شهرستان عالیست و حرف ندارد.

یکی نبود این وسط به هما بگوید: چند روز تعطیلی عید را گذاشته اند تا خوش باشی نه این که بگویی میخواهم جزوه هایم را مرتب کنم...

بگذریم، شاید هم سختش است که بیاید...

خانه سوت و کور شده است و حالم بد می شود از این وضع...

پوست کلفت

جمعه, ۱ فروردين ۱۳۹۳، ۰۹:۱۷ ب.ظ

آدم باید پوستش کلفت باشد، درست مثل پوست هندوانه.

که اگر در لجن زاری هم افتاد آب به درونش نفوذ نکند و داخلش شیرین باشد...

چرا؟

جمعه, ۱ فروردين ۱۳۹۳، ۱۲:۵۲ ق.ظ

خیلی سخت است که مادرت بعد از تحویل سال با همه روبوسی کند اما به تو کم محلی کند، حتی زمانی که تو پا پیش بگذاری.

امسال می شود سال سوم که با من قهر می کند آنهم درست یک ماه مانده به عید...

 به چه علت؟ نمی دانم...

گذشت (روزها را می گویم)

چهارشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۲، ۰۶:۰۴ ب.ظ

کمتر از 30 ساعت به پایان سال 92 مانده. سالی که برایم سال تقریبا سختی بود. چقدر فشار روحی را تحمل کردم. سختی و مشقت سر کار هم از طرفی دیگر.

با تمام این سختی ها ولی سالی بود که متاهل شدم و هما همراهم شد تا به امروز و آینده...

یادم است پارسال 28 اسفند چقدر دغدغه فکری کلافه ام کرده بود که بالاخره این موضوع ازدواج چه می شود؟

چون که روز 27 اسفند به همراه پدر و مادر و خواهر رفتیم به هوای مراسم بله بران و خرج بران. وقتی یاد آن روز می افتم حس بدی پیدا میکنم و چقدر از این مراسمات الکی بیزارم.

وسط مراسم سر یک موضوع مسخره کمی با برادرش بحثمان شد و همه چیز داشت به هم می ریخت. هرچه تلاش می کردم جو را آرام کنم و از آن فضای سنگین بیرون بیاورم نمی توانستم. ولی می دیدم که هما چقدر عذاب می کشد و سختش هست.

به هر حال غافل از آنکه خدایی هم هست و موضوع در روزهای بعد به خیر منتهی شد. گرچه در این راه خیلی لطف اطرافیان علی الخصوص پدرها و مادرهامان شامل مان شد و تا می توانستند از خجالتمان در آمدند. چقدر شب ها تا صبح با پریشانی خوابیدم و صبح ها با سختی و بغض در گلو به سرکار رفتم. ولی تا امروز من و هما عاشقانه کنار هم بودیم و من چقدر دوستش دارم...

داغونم آقو...

شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۰۰ ب.ظ

آقــای همساده:

ما رفتیم محضر ماشینو به نام خودمون کنیم، یهو نفهمیدیم چی شد اون وسط از یکی طلاق گرفتیم!

ما که اصلا زن نداشتیم.

الان 5 ساله دارم مهریه میدم.

آقای مجری: به کی؟

نمدونم به کی...

ینی داغونم آقو، له لهم...