گفتم و گفت و بالاخره شد!!!
ساعت 17:50 بود که رسیدم خونه.
بازم مثل همیشه با خنده و گرمی جلو آمد و بوسه ای بر لپان من و من هم متقابلا.
چای و میوه ای خوردیم و اندکی استراحت کردیم. دیدم کمی درد دارد.
گفتم: نکنه وقتش شده؟ (با خنده و شوخی)
گفت: نه بابا مثل قبله فقط یکم درد دارم که زود برطرف میشه.
گفتم: بزار روغن زیتون بیارم ماساژت بدم.
گفت: نمی خواد فقط همین طوری کمرم رو بمال.
شروع کردم به مالاندن کمرش که یک دفعه گفتم: پاشو یه سر بریم خونه بابا اینا؛ یکم فکر کرد و سریع گفت: باشه بریم ولی بزار زنگ بزنم.
داشتم لباس می پوشیدم که گفت: راستی ساک و لوازم بیمارستان رو اینجا گذاشتم اگه یه وقت اتفاقی افتاد.
گفتم: روی چشم.
نیم ساعت بعد رسیدیم خانه ی هما اینها و سلام و علیک و احوال و میوه و شام....
حدود 10 بود که مریم (آبجی هما) گفت: انگار وقتش شده!
گفتم: الان؟ هما کجاست؟ حالش خوبه؟
رفتم بالا دیدم روی توپ زایمانش نشسته و داره ورج و ورجه می کنه.
گفتم: حالت خوبه؟
گفت: خدارو شکر خوبم و لوبیا هم خوبه. مثل اینکه می خواد بیاد بیرون. (با خنده)
گفتم: تو که گفتی 5 اردیبشهت به اون ور وقتشه، پس حالا چی شده؟
گفت: فردا 38 هفته تموم میشه و حالا دردم شروع شده. از 38 به بعد رو کامل میگیم.
خلاصه کنم عرض را:
از 10 شب درد کشید تا 8 شب فردا. یعنی 22 ساعت تمام.
گرچه کلی ماساژش می دادیم و مامای همراه هم داشت ولی درد بود و کاری از دست ساخته نبود.
می خواست فیزیولوژیک باشد و همه چیز بدون دخالت و طبیعی.
بیشتر درد را در خانه کشید و کنارش بودم و فقط غصه می خوردم.
ساعت 4 بعداز ظهر رسیدیم بیمارستان و بستری شد.
مامای همراه گفت: اوضاعش خوب است الحمد الله و همه چیز رو به راه است.
گفتم: خداروشکر.
به اجبار خانواده ی هما اندکی خوابیدم. توی ماشین خواب بودم که علی زنگ زد: بیا بالا کارت دارن؟
قلبم شروع کرد، مدام می زد، چه شده؟ با اضطراب نفس می کشیدم.
مامای همراه را دیدم و گفت: بردنش اتاق عمل برای سزارین!!!
شوکه شدم، گفتم: چی شد؟ همه چیز که رو به راه بود پس چرا سزارین؟
گفت: به تشخیص پزشک بوده. البته کیسه آب هم پاره شده ولی ضربان قلب نوزاد و وضعیت مادر همه چیز خوب بود.
گفتم: می خوام با پزشکش حرف بزنم.
پزشکش اومد جلوی درب بلوک زایمان، یه کمی می ترسید. فکر کرده بود الان داد و بیداد می کنم!
گفتم: ماجرا چیه؟
گفت: کیسه آب مادر پاره شده و بچه ممکنه مدفوع بخوره. باید سزارین بشه و کلی توضیحات دیگر...
بالاخره بعد از حدود یک ساعت، نیمای ما در ساعت 20:05 روز دوشنبه مورخ 95/01/23 به دنیا اومد.
و من هم خوشحالم و هم ناراحت که چرا طبیعی نشد؟
حال هما برایم خیلی مهم است و می دانم سزارین چه مصیب ها دارد.
نیما پف کرده و سفید بود و از هما قضیه را پرسیدم؟ از کمر به پایین سر بود.
گفت: بند ناف دور گردنش پیچیده بود و هیچ کاری ساخته نبود و برای همین بود که بیرون نمی آمد. (خود هما ماماست و حرفش سند برای من)
به هر حال خدا را شاکرم و بی خبر از خیرخواهی و خیر بودن کارهایش.
دعا کنید اگر خواندید برای همای من...
- ۹۵/۰۱/۲۴
خیرش بهتون برسه..
سایه تون بالا سرش باشه..