جای پا...

جای پا...

باید قدم برداری و حرکت کنی.
وگرنه اگر یک جا بمانی و راکد شوی، زود می گندی و می پوسی.
باید قدم برداشت و حرکت کرد، نباید یک جا ماند. گرچه همین قدم برداشتن هم باید با حساب و کتاب باشد. چه راست بروی و چه کج؛ جای پایت روی زمین می ماند اما جای پای درستی پا برجاتر است و باقی تر. پس چه خوب که جای پایت در راه درست باشد، وگرنه چقدر قدم ها که برداشته شده و در راه کج بوده است و حالا هیچ اثری از آن باقی نیست.
درست مثل رد پای آدمی روی برفها که سریع از بین می رود...

حرفهای شما
مهمونای خونه ی من

آدمی را رهبریت لازم است...

پنجشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۴۳ ب.ظ

امشب شب نیمه شعبان است.

شب تولد آدمی که آدمیت را خوب بلد است.

شب تولد کسیست که قرار است بیاید و پایان دهد به این بساط شرم آور ستم آدمیان.

آری تولد حضرت مهدی فرزند امام حسن است. محل تولدش سامراست؛ همانجا که این روزها عده ای به این خیال که ماییم مسلمان واقعی و الباقی رافضی اند، افتاده اند به جان مسلمانان دیگر. می کوبند و می کشند و می زنند و ذبح می کنند؛ نه کودک حالیشان هست و نه زن. نه پیر می فهمند و نه جوان.

مهدی جان برایت بگویم که من ناچیز هم، قدر تو را نمی دانم و حتی لایق دیدارت نیستم. دعایم برای ظهور تو چنگی به دل نمی زند چرا که بین گفتار و رفتارم زمین تا آسمان فرق است؛ اصلا بهتر بگویم که عنان من به دست نفسم افتاده و هر جا که بخواهد مرا می کشد.

مهدی جان حداقل به خاطر آن کودک عراقی که در سامرا بر بالین جنازه مادر نشسته است و یا بخاطر آن کودک سوری که بعد از قتل عام خانواده اش راهی بیابان شد بیا.

مهدی جان اینجا انصاف و مروت مرده است؛ اینجا به منجی نیاز دارد تا که بیاید و ریشه ستم را بخشکاند.

اینجا ما به تو نیاز داریم...

 

 

مدرک گرا شده ام...

شنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۲۲ ب.ظ

یکشنبه هفته پیش رفتم دانشگاه و امتحان درس تئوریهای انقلاب رو دادم. بی انصاف طراح سواله همش رفته بود از یه جایی سوال داده بود که آدم فکرشو نمیکرد. همش از نظریات اندیشمندای غربی پرسیده بود مثل کرین برینتون، اسکاچ پل، ماکیاول، هابز، چالمرز تیلی و ساموئل هانتینگتون...

بابا یکی نیس به اینا بگه، من شب بخوابم و صبح بیدار شم اسم بابا و مامان و زنم یادم میره چه برسه به اینکه تو طراح سوال از من بخوای، اسم تک تک این اندیشمندا با نظریاتشون رو حفظ کنم. بابا یکی به اینا بگه بخدا با مشغله کاری من و مهیا شدن برای عروسی سخته بشینی کتابای قطور رو از اول تا آخرش بخونی...

تازه بدتر اینه که من دارم برای نمره درس می خونم و نه برای دل خودم. اونم چه نمره ای؛ شدم 12/98

این دومین باری است راهی دانشگاه شده ام، ولی این بار از سر علاقه بسیار زیاد به علوم سیاسی. اما حالا که خوب فکر می کنم، می بینم بجای آنکه برای دلم و بالا بردن سطح معلوماتم درس بخوانم و به عبارتی درجا نزنم؛ بیشتر پی مدرکش دارم می روم. گرچه اگر بگیرم می شود دومین مدرک اما...

احساسم می گوید من هم مدرک گرا شده ام.

این روزها...

يكشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۵۶ ب.ظ

این روزها بدجور فکرم مشغول شده.

همه چیزایی که باید برای من آرامش ایجاد کنه حالا شده جزو دغدغه های هر شب و هر روز زندگی من.

وقتی دانشگاه قبول نشدی یه مشکل داری و وقتی میری دانشگاه چند مشکل.

وقتی شاغل نیستی یه مشکل داری و وقتی میری سر کار هزار مشکل پیدا می کنی، مخصوصا وقتی مدیر عامل شرکت یه آدم نالایق و بی عرضه باشه که فقط بخواد حقوقش را بگیره و بقیه رو از سر خودش وا بکنه.

وقتی زن نداری، همه چپ و راست بهت میگن بابا تا کی مجردی؟ داری پیر میشی، پس فردا اختلاف سن خودت و بچه ت زیاد میشه و هزار حرف دیگه و حالا که متاهل شدی یا شدم تازه آنهم 50 درصد، می بینم زندگی متاهلی همه اش دردسر است؛ از روند مزخرف خواستگاری بگیر که باید هی چاپلوسی این و آن را بکنی و حتی پدر و مادر خودت هم از این امر مستثنی نیستند تا روزی که بخواهی راحت دست همسرت را بگیری و بروی توی خانه خودت. (گرچه همسری خوب و مهربان دارم) ولی بیشتر مشکلات زندگی متاهلی ام از نداشتن پس انداز کافی و مناسب است. گرچه باید اقرار کنم که اگر 100 میلیون هم پس انداز کنی باز هم هشتت گرو نهت هست. جدیدا هم که پلک چشم چپم هی می پرد و به احتمال بسیار بالا از اعصاب است.

بماند مساله وام مسکن که هنوز شرکت دارد سر می دواندم.

از دهم این ماه هم امتحانات دانشگاه شروع می شود و من مانده ام چطور مرخصی بگیرم برای امتحانات. آن هم با این مدیر زبان نافهم من. بدتر آنکه دو ترم هم نتوانستم سر جلسه بروم و امتحانات پرید.

این روزها بدجور فکرم مشغول شده است.

تویی که می آیی و می خوانی؛ فقط ثانیه ای برایم دعا کن، شاید نفس تو حق باشد و آن لحظه حواس خدا به تو جمع.

به قول مرحوم حسین پناهی باید گهگاهی برگه ای برداری و رویش بنویسی تعطیل است!!! و بچسبانی اش روی کله ات...

برایم دعا کنید که آرامش بگیرم؛ همین...

سینمای بی محتوا...

شنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۳، ۰۵:۳۸ ب.ظ

چند وقتیست که به خاطر مشغله کاری دائما در حال سفر به این شهر و آن شهر هستم.

حتی امروز هم تازه از راه رسیده ام خانه. اصفهان بودم.

چند تایی از مسیرهای دور را با هواپیما رفتیم و ما بقی را با اتوبوس های بین شهری.

اصولا مسافرت با اتوبوس زمان بیشتری را می طلبد که عمر را در جاده بگذرانی. البته این گذراندن هم خود برای هر کسی متفاوت است یکی می خوابد مثل من، یکی با دوستش سرگرم است، یکی جدول حل می کند، دیگری در حال نامزد بازیست و یکی دیگر هم موسیقی گوش می کند و هم جاده را تماشا می کند و مابقی هم تلویزیون...

امروز با اتوبوس به اصطلاح VIP از اصفهان راهی تهران شدم. حوالی 11 به همراه مرتضی، مهدی و مجید که از همکاران هستند سوار شدیم.

وام ازدواج را خدا آزاد کرد!!!

دوشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۰:۱۶ ق.ظ

امروز پس از پیگیری های مسرانه و با تلاش برادر زن محترم پس از 11 ماه موفق به دریافت مبلغ شش میلیون تومان وام ازدواج از حلقوم مبارک بانک صادرات شدیم.

گرچه خرداد ماه سال گذشته تشکیل پرونده دادیم و قرار بود یازده اسفندماه 92 بدهند اما مسئول پرداخت وام های ازدواج فرمودند که قبل از عید است!!! و بودجه نداریم و تشریفتان را ببرید و اردیبهشت سال آتی دوباره مشرف شوید.

اردیبهشت هم که رفتیم گفت بانک مرکزی مجوز پرداخت وام را نداده، بروید و هر هفته سری بزنید شاید فرجی بشود و اجازه دادند.

گرچه امروز بر خلاف میلم با نفوذ برادر زن موفق به دریافت همان وامی شدیم که بانک مرکزی همچنان مجوز پزداختش را نداده است!!! و حتی همان هفته اول پس از عقد هم نفوذ ایشان کارساز بود ولی وجدان حقیر رضایت نمی داد.

گرچه الان وجدان هم کوتاه آمد و درمانده شد چون شدیدا محتاج بود.

می دانم که عده زیادی این میان هستند که همچنان در گیر و دار این وام ناچیز هستند؛ اگر می گویم ناچیز از سر ناشکری نیست بلکه می دانم این چندرغاز وام در برابر وام های کلانی که به جیب مبارک عده ای خاص ریخته شده است و باز پرداختی هم در پی ندارد و به عبارتی هاپولی می شود واقعا ناچیز است و بیشتر اینجای قضیه من را می سوزاند که این وام حق من جوان تازه متاهل هست.

تازه بماند که برای گرفتن حقت باید دائما تا کمر دولا شوی تا یک وقت یقه سفید محترم (اصطلاح جامعه شناسی کارمند) سختش نشود و از جایش بر نخیزد.

 

 

سوسکها تضاد سرشان نمی شود...

جمعه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۲:۳۱ ب.ظ

دیروز رفته بودم روغن خودرو پدر رو تعویض کنم که چند نفری اونجا ایستاده بودن و منم رفتم کنارشون وایسادم تا نوبتم بشه و برم سر چاله سرویس. به یکی از اونایی ایستاده بودن، می خورد وضع مالیه خوبی داشته باشه. آخه ماشین طرف مدل بالا بود و قیمتش یه چیزی حدود 200 میلیون.

خلاصه وایساده بودیم که یه دفه طرف بی مقدمه پاشو کوبید زمین گفت پدسگ؛ بی صاحب همه جا هست!!!!!!!

ما رو میگی مات و مبهوت مونده بودیم که طرف چی رو میگه؟

که یه دفه پای مبارک رو از روی زمین بلند کرد و بدن تکه تکه شده یه سوسک که محتویات درون شکمش ریخته بود بیرون نمایان شد.

بگذریم که طرف همین وجود سوسک رو داشت به دولت ربط می داد و سیاسیش می کرد. توی این گیر و دار در حالی که بادی به غبغب انداخته بود، درومد گفت:

یه سال پیش یه خونه توی پاسداران خریدم حدود یه میلیارد و دویست. خیلی شیک و لوکسه و کلی امکانات داره.

اما بدبختانه  یه دو ماهیه که از توالت خونه سوسک میاد بالا و کلی اعصاب خانومم رو بهم ریخته.

حالا موندم چه کنم تا بتونم ریشه کنش کنم؟

منم تو اون لحظه به این فکر افتادم که بالاخره یه وجه مشترک بین خونه های پایین شهر و بالاشهر پیدا شد و این وجه مشترک وجود سوسک هاس.

آخه سوسکها تنها موجوداتی هستن که تضاد طبقاتی سرشون نمیشه و همه جایی تردد دارن...

 

احتمالا وقتی این پست توی وب قرار بگیره من نمایشگاه کتاب باشم.