جای پا...

جای پا...

باید قدم برداری و حرکت کنی.
وگرنه اگر یک جا بمانی و راکد شوی، زود می گندی و می پوسی.
باید قدم برداشت و حرکت کرد، نباید یک جا ماند. گرچه همین قدم برداشتن هم باید با حساب و کتاب باشد. چه راست بروی و چه کج؛ جای پایت روی زمین می ماند اما جای پای درستی پا برجاتر است و باقی تر. پس چه خوب که جای پایت در راه درست باشد، وگرنه چقدر قدم ها که برداشته شده و در راه کج بوده است و حالا هیچ اثری از آن باقی نیست.
درست مثل رد پای آدمی روی برفها که سریع از بین می رود...

حرفهای شما
مهمونای خونه ی من

والله خیر الماکرین...

يكشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۳، ۱۲:۱۶ ق.ظ

ما سالهاست که گرفتار حاشیه ها شده ایم،

روزی چنان تند می رویم که سایه خود را هم جا می گذاریم و روزی دیگر حرکتی لاک پشت گونه داریم،

هنوز هم که هنوز است مفهوم اعتدال و میانه روی را نمی دانیم،

روزی یکی را به عرش می بریم و دیگری را به فرش، 

یک شبه بزرگی را زیر سوال می بریم و بدون کند و کاو کوچکش می کنیم و در عرض چند ساعت او را ضد مذهب و ضد اسلام می خوانیم؛ و درست برعکسش را هم داریم که کوته فکر نامردی را از جوانمردان قلمداد می کنیم.

من هنوزم برایم جای سوال است که چطور ممکن است عده ای بدون هیچ شناختی از نویسنده یا عالم یا سیاستمدار یا استادی آنها را نفی می کنند؟

چطور براحتی گوش های خود را به سخنان دیگری می سپارند و ساده لوحانه حرفهای دروغ یا از سر عناد حقیری را باور می کنند، بدون آنکه حتی مطلبی در مورد آن نویسنده یا عالم خوانده باشند؟

چندین بار شاهد این موضوعات بوده ام و هر بار هم که سعی کردم به دفاع از آن مظلوم بپردازم، مورد هجمه حملات ناجوانمردانه قرار گرفتم.

من نمی دانم که چرا عده ای بدون هیچ منطق معقولی حتی بزرگانی چون حضرت امام (ره) را مورد انتقاد قرار می دهند؟ ولی خوب می دانم، آنان که اقدام به تخریب چهره فردی موجه می کنند و تمام هم و غمشان این است که ضربه ای به حیثیت او وارد کنند؛ خودشان ریگی به کفش دارند و منافعشان در خطر است و کمتر توانسته اند به حلق و شکم هاشان برسند.

اما غافل از آن که : مکروا و مکرلله والله خیر الماکرین... 

 

 

ما فقط ادعا داریم...

چهارشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۳، ۰۱:۱۹ ق.ظ

راهی انقلاب شدم به بهانه خرید چند کتاب برای خواهرزاده ام آن هم با خودروی پدر.

از میدان پاستور که گذشتم خودروی پرایدی را دیدم که به راحتی دستمال کاغذی استفاده شده اش را در خیابان انداخت و چند متر جلوتر هم پاکت خالی سیگارش را.

با اینکه بارها این صحنه ها را دیده ام و حتی یکبار چند سال پیش داخل اتوبان تهران-قم طرف چند ورق روزنامه را از خودرویش به بیرون پرتاب کرد که از بد روزگار به آنتن خودروی ما برخورد کرد و آن را شکست. گرچه این موضوع پدیده ای جدید نیست و از قدیم بوده است و خدا می داند قرار است تا کی باشد...

ما هنوز خیلی راه داریم تا بتوانیم به آن جامعه ی آرمانی که در ذهن داریم برسیم، ما فقط یاد گرفته ایم که حرفهای قلمبه و سلمبه بزنیم بدون آن که خودمان اهل عمل به آنها باشیم.

ما همان جماعت روشنفکری هستیم که دائم اسم آمریکا، آلمان، ژاپن، سوئد، کانادا و فرانسه را به زبان می آوریم و از فرهنگش روز و شب صحبت می کنیم بدون اینکه خودمان کوچکترین مسائل اجتماعی و فرهنگی را رعایت کنیم.

ما خیلی با خودمان مشکل داریم و آن وقت دم از جامعه آرمانی می زنیم و خود را با دیگران مقایسه می کنیم.

ما فقط مدعی دوازده هزار سال قدمتیم؛ بدون آن که کوچکترین استفاده مفیدی از آن کرده باشیم.

ما مسیرهای زیادی را طی کردیم، اما به جای مسیر مستقیم و درست به بیراهه زدیم و حالا سر در گم شده ایم.

طرف به راحتی زباله هایش را روی زمین می اندازد، در مکان عمومی سیگار می کشد، معابر عمومی را کرده است تکه ای از مغازه اش، با صدای بلند موسیقی گوش می دهد، آداب همسایگی را زیر پا می گذارد، جنس هزار تومانی را دو هزار تومان می فروشد، با تقلب و تزویر کارهایش را پیش می برد و هزاران مثال دیگر که نوشتنش حتی خودم را خسته می کند؛ آن وقت به دنبال این است که تقصیر همه ی گرفتاریها و مشکلات جامعه را به گردن دیگری بیندازد و آخرش هم عده ای را به فحش بکشد که چرا کشور این گونه است؟

جالب است که از نظم و قانون ژاپن می گوید یا از پیشرفت های آلمان تعریف و تمجید می کند بدون آن که لحظه ای به عملکرد خودش بیندیشد.

ما مشکل حاد فرهنگی و اجتماعی داریم و تا این مشکلات حل نشود، نباید منتظر کشور آرمانی بود.

فرهنگ یعنی درست فکر کردن، درست رفتار کردن

فرهنگ یعنی از زیر کار در نرفتن و گشاد بازی را کنار نهادن

فرهنگ یعنی به حقوق هم احترام گذاشتن

فرهنگ یعنی پارتی بازی نکردن و تملق دیگری را ندادن

فرهنگ یعنی روزی چند ساعت خواندن

فرهنگ یعنی اصالت خود را حفظ کردن و غربزده نشدن

دوستان من، آن "طرفی" که در بالا مثالش را زده ام شاید خودم باشم و شاید دیگران...

 

دارم تقاص پس میدم و حقمه...

دوشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۳، ۱۰:۰۵ ب.ظ

تمام این متن خطاب به خودمه...

نمی دونم بالاخره قراره ما کجای زندگیمون امنیت داشته باشیم؟

تا کی باید اینقدر سطح شعورمون پایین باشه که وقتی به یه مجلس عروسی دعوت میشیم، آداب اجتماعی رو نتونیم حفظ کنیم و حقوق دیگران رو زیر پاهامون له کنیم.

طرف توی مجلس زنونه موقع ورود عروس و دوماد و حتی لحظه رقصیدن عروس رو با تبلتش فیلم گرفته و متاسفانه کسی با خبر نشده به جز یکی از خواهرهای هما؛ و بدون اینکه به مادر یا خواهرهای خودم بگه رفته سمت طرف و گفته خواهشا فیلم نگیرید و زن داداش بنده هم گفته از خودمونه!!! آخه طرف میشه دختر دایی من و خواهر زن برادرم.

خودی هستی ولی نه اونقدر که من بتونم موهای تو رو ببینم و بالعکس، چطور به خودت اجازه میدی که از که محفل خصوصی که همه زنها لباس مجلسی به تن دارن و همه آرایش کردن و موها و قسمتی از بدنشون عریانه فیلم بگیری؟

ما که دوماد بودیم سپردیم موقع رقص زنها دوربین رو خاموش کنن و فیلم نگیرن و اونوقت تو نادان با تبلت فیلم برداشتی.

گیرم که خودت فقط اون فیلم رو ببینی، اگه تبلت رو ازت دزدیدن یا یه غریبه اون رو برداشت و بدون اجازه نگاه کرد چیکار می خوای کنی؟

متاسفم برای خودمون، گرچه اعتراضات من هم چندان فایده ای نداره چون که کاری که نباید می شده، شده...

من دارم مکافات کار خودم رو پس میدم، چون یه بار بدون اجازه اونم چند سال پیش فقط چند دیقه فیلم یکی رو نگاه کردم و حالا باید تقاص پس بدم...

آنقدر گرم است بازار مکافات عمل      دیده گر بینا بود هرروز روز محشر است

عروسی

جمعه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۵۳ ق.ظ

صبح روز پنجشنبه 93/5/23 ساعت 6 صبح از خواب بیدار شدم و با علیرضا دوماد بزرگمون راهی میدان میوه و تره بار شدیم و موز، شلیل و سیب گلاب خریدیم.

حوالی ساعت 9 رسیدیم خانه و بلافاصله میوه ها را خواهرها شستن و خودم ماشین را بردم کارواش. بعد از کارواش ماشین رو سپردم به احمد خواهر زاده ام که ببردش گلفروشی.

خودم هم تنی به آب زدم و رفتم پیرایشگاه. صورتم را با صفر زد و موها را مقداری مرتب کرد و بعد سشواری بر آن و در آخر تافت را روی موهای زبان بسته خالی کرد.

خلاصه اش کنم؛ فیلمبردارها ساعت 13 آمدن و بازی شروع شد. حلقه و ساعت دست کردن و روشن کردن شمع و کلی بساط دیگر را حداقل 10 بار گرفتند و آن هم از 10 نمای مختلف.

بعد از آن رفتیم گلفروشی و حالا بساطی دیگر. آنجا هم بیشتر از 6 بار فقط ورودم را از 6 نما گرفتن و داخل هم برداشتن گل را و خروجم را که هرکدام خودش پروسه ای داشت. دیگر خسته شده بودم از این بازیهایشان.

بعد از گل فروشی، رفتیم آرایشگاه که هما را خیلی خوب درست کرده بود و بعد از آنجا هم رفتیم آتلیه ریحانه سمت مصلی.

حدود دو ساعت داخل آتلیه معطل شدیم و تنها همای من بود که صورتش را هیچ نامحرمی ندید و در عوضش من صورت و شانه ها و پاهای لخت عروس های دیگر را براحتی می دیدم و می دیدم که چطور شوهرهایشان از این بی غیرتی خودشان لذت می بردند و حالا شده بودند متمدن؛ حاشا به غیرتهاشان...

اینقدر داخل آتلیه طول کشید که حدود ساعت 21:10 رسیدیم داخل تالار و پدر شدیدا نگران شده بود.

بالاخره با اجبار اطرافیان و درخواست های مکرر ما را از جا بلند کردند و رقصاندند و من شرمسار این حرکات خودم بودم و باز هم بالاجبار شاباش (شادباش) گرفتم و سپردم قاطی پولهای دیگر نشود که گرفتنش و دادنش حرام است.

گرچه من می توانستم که نرقصم و شاباش هم نگیرم اما در برابر خواهش برادر و اطرافیان گیر کرده بودم و بلند شدم.

نه کراوات زدم و نه پاپیون، کت و شلوارم را هم داده بودم کاملا رسمی بدوزند. خیلی هم شیک شده بود.

بگذریم که هرچه بنویسم خواندنش از حوصله خارج می شود.

فقط این را بگویم که اگر به خواهش های خواهرها و مادرم نبود اصلا عروسی نمی گرفتم و این 12 میلیون پول زبان بسته را خرج نمی کردم.

دو روز بعد از عروسی هم رفتیم شمال ماه عسل. از جاده هراز رفتیم.

رفتیم دریا، جنگلهای نور، رامسر، تله کابین رامسر که خیلی زیباست و کلی بهمان خوش گذشت.بعد از سه روز هم از جاده چالوس برگشتیم.

 

یک روز مانده به عروسی

چهارشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۴۵ ق.ظ

حوالی ساعت 2:30 بامداد است و من بیدار.

الباقی اهالی خانه که این روزها همه دور هم جمع شده اند خوابند و صدای خر و پف های پدر و داماد بزرگ در پی هم است. گویی پدر سوالی می پرسد و داماد سریع جواب می دهد.

دو روز پیش چیدمان خانه و مرتب سازی لوازم تمام شد و هما با خیال راحت توانست بخوابد. من هم بالاخره با مشقت فراوان و بعد از سه بار باز و بسته کردن آبگرمکن بالاخره توانستم راهش بندازم و بعد از آن بلافاصله رفتم کت و شلوارم را از خیاطی متروپل گرفتم و حالا شده است آن چه که می خواستم. چون که روز قبلش که گرفتمش اندکی گشاد بود که دادم دوباره اصلاحش کرد.

دیروز هم یعنی همین سه شنبه گذشته رفتم سلمانی و پیرایشگر محترم اندکی اطراف موها را زد و سشواری بر آن گرفت و قرار شد صبح پنجشنبه بروم برای اندکی مرتب سازی.

بعد از آرایشگاه راهی تالار شدم به هوای تسویه حساب و حالا فاکتور تالار برای 400 نفر:

جوجه کباب با سالاد و نوشابه: 13900 تومان

ارزش افزوده و حق سرویس: 18 درصد

ورودی: 600 هزار تومان

شربت: 400 هزار تومان

پارکبان: 200 هزار تومان

خواننده با سیستم صوتی: 450 هزار تومان

نمی دانم چطور حساب کرد که پولش شد 8.900.000 تومان و من مات و مبهوت از این حساب کردن.

دهانم دیگر بسته نمی شد و مات و مبهوت مانده بودم که چه بگویم؟

سر فرصت می آیم و برایتان از این قالتاق بازیها می گویم.

دعا کنید برایم چرا که در مقابل خدا روسیاهم...

 

تو خودت ممکن الوجودی...

جمعه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۳۱ ق.ظ

طرف با مادرش آمده بود خرید مبل برای خانه اش. او هم نو عروس بود و خیلی عشق مد.

نگاهی به چهره اش که انداختم یاد عروسک های باربی افتادم. همه ی صورتش را یکی مثل خودش ساخته بود.

بینی عمل شده بود و به طرز بسیار ناشیانه ای کوچک،

لب ها را مقداری کلفت کرده بود،

به گونه هایش هم رحم نکرده بود و آن را هم به دستان مخلوق خالقش سپرده بود،

ابرو ها را هم اندکی به سمت بالا هدایت کرده بود،

موهایش هم که دم اسبی بود و و به رنگ بلوند درش آورده بود و با تکه ای پارچه مثلا پنهانش کرده بود.

باید به او بگویم: تو که خودت به این زودی از چهره ات زده شدی و این قدر بالا و پایینش کردی که به اصطلاح زیبا شوی، اندکی فکر کن و بدان که نامزدت هم خیلی زودتر از تو، از چهره ات خسته می شود.

زیبایی صورت ذاتی است و آن که خداست می دانسته که تو را چگونه باید قلم بزند و حالا تو خود را سپرده ای به مخلوقی که ساخته همان خالق است و خودش سرشار از نقص...

آخر چطور ممکن است کسی که ممکن الوجود است بتواند کار کسی که واجب الوجود است را انجام دهد...

آیا می شود مردم؟؟؟