جای پا...

جای پا...

باید قدم برداری و حرکت کنی.
وگرنه اگر یک جا بمانی و راکد شوی، زود می گندی و می پوسی.
باید قدم برداشت و حرکت کرد، نباید یک جا ماند. گرچه همین قدم برداشتن هم باید با حساب و کتاب باشد. چه راست بروی و چه کج؛ جای پایت روی زمین می ماند اما جای پای درستی پا برجاتر است و باقی تر. پس چه خوب که جای پایت در راه درست باشد، وگرنه چقدر قدم ها که برداشته شده و در راه کج بوده است و حالا هیچ اثری از آن باقی نیست.
درست مثل رد پای آدمی روی برفها که سریع از بین می رود...

حرفهای شما
مهمونای خونه ی من

یکسال از اولین دیدار گذشت!!!

يكشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۲، ۱۰:۴۱ ق.ظ

ارسال یه همچین روزی بود که من و هما برای اولین بار همو دیدیم. ماجرا از این قرار بود که چند وقتی رفته بودم تو کف ازدواج ولی گزینه ای روی میز نداشتیم!!!!!

ماجرا پیچ در پیچ شده بود و اعصاب ما خرد از این سهل انگاری اطرافیان که چرا گزینه ای روی میز ندارند؟؟؟

تا اینکه ماجرا آنقدر بالا گرفت که حتی همساده های همشیره مان هم به جست و خیز افتادند به جهت زن گرفتن برای ما.

تا اینکه یکی از همساده ها خبری را وصول داشتند و گفتند موردی یافته اند که دختری است معلم و در مدرسه پشتی خانه مان درس می دهد و چند سالی با ایشان همساده بوده ایم.

خلاصه بعد از مدتی گزینه ای روی میز آمد و ما هم مشتاق دیدار. هنوز دیدار انجام نشده بود که خبر آمد طرف یک سال بزرگتر است ولی گفته خواهری دارد از خود کوچکتر و ماما...

قرار شد برویم و از نزدیک ببینیم...

حوالی ساعت 11 روز جمعه 1391/11/20 با یک جعبه شیرینی به همراه مادر و خواهر و همساده معرف وارد خانه مورد شدیم.

خواهر معلم که خود شده بود معرف خواهرش در را گشود  و وارد شدیم.

اندکی نشستیم تا اینکه دختری با سینی چای وارد شد و با اضطراب سلام و علیکی کرد و چای را تعارف.

اندکی دخترک را از نزدیک برانداز کردم ولی زیاد نمیشد چون چشمها مرا زیر نظر داشتند و من از آنها زرنگ تر.

خلاصه سرتان را درد نیاورم، قرار شد 20 دقیقه ای با هم حرف بزنیم به جهت آشنایی بیشتر و آنجا می شد طرف را حسابی برانداز کرد.

و ما را به آشپزخانه راهنمایی کردن و در حین بلند شدن زانوی مبارک به میز جلوی مبل برخورد کوچکی نمود و اندکی چای بر روی میز ریخت و خدا می داند مادرش چه فحش ها که نثار ما نکرد به جهت اینکه پارچه ی روی میزی زرد شد...

بگذریم....

ما آن روز هما را دیدیم و عاشقش شدیم و حالا یک سال از آشناییمان می گذرد و هر روز به هم نزدیکتر می شویم و هر روز مهرش در دلم بیشتر...

و من دوستش دارم عاشقانه...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">