یه مرد لخت...
امروز رفتم مغازه ولی خیاط.
بچه ی خوبیه و کارشم تمیزه.
یه کار تعمیراتی داشتم، نشستم که برام انجام بده.
شروع کرد به صحبت و از ماجرای چند روز پیش که هوا خیلی سرد شده بود برام گفت.
گفتش که حدودای ساعت 7 صبح از در خونه اومدم بیرون، یه دفه چشم افتاد به یه آقا که تو کوچه وایساده بود و لخت لخت بود.
رفتم جلوش وایسادم و بهش گفتم خجالت نمی کشی؟ اینجا زن و بچه زندگی می کنن.
دیدم درومد گفت: آخه بارون زد تمام لباسامو خیس کرد. منم خیلی سردم شد لباسامو درآوردم که خشک بشه.
بهش گفتم: آخه دیوونه تو این سرما لباسات خشک میشه؟
مغازه رو باز کردم، اوردمش داخل مغازه و یه شلوار بهش دادم پوشید و نشوندمش جلوی بخاری تا خشک بشه و گرمش بشه.
بعد از یه ساعت بلند شد و گفت: گرمم شده و میخوام برم.
منم گفتم: اگه دوست داری بشین و اگه دوستم نداری ایراد نداره برو، که اونم از خدا خواسته سریع رفت.
منم اومدم بیرون و رفتم سمت خونه.
یه دفه همسایه صدام کرد و گفت:
آقا ولی این یارو دیوونه رو دیدی؟
گفتم: آره. چطور مگه؟
گفت: آخه ساعت 3 شب اومده بود در خونه ی ما رو زد و گفت سردمه؛ منم می خواستم خیسش کنم که بره گورشو گم کنه، اما فکر کنم بازم تو کوچه بوده بی پدر.
منم بهش گفتم: اگه همون موقع یه لباس گرم یا یه چایی بهش می دادی، هم ثواب می کردی و هم جلوی بی آبرو شدن یه بنده ی خدا رو میگرفتی...
“”مردم، هموطنای خوب من، به خدا آقا ولی خیلی مرام داشته که کمکش کرده و حتما خدا اجر کار آقا ولی رو میده...""
نمیدونم اگه من جای آقا ولی بودم کمکش می کردم یا نه؟
- ۹۲/۰۹/۳۰