جای پا...

جای پا...

باید قدم برداری و حرکت کنی.
وگرنه اگر یک جا بمانی و راکد شوی، زود می گندی و می پوسی.
باید قدم برداشت و حرکت کرد، نباید یک جا ماند. گرچه همین قدم برداشتن هم باید با حساب و کتاب باشد. چه راست بروی و چه کج؛ جای پایت روی زمین می ماند اما جای پای درستی پا برجاتر است و باقی تر. پس چه خوب که جای پایت در راه درست باشد، وگرنه چقدر قدم ها که برداشته شده و در راه کج بوده است و حالا هیچ اثری از آن باقی نیست.
درست مثل رد پای آدمی روی برفها که سریع از بین می رود...

حرفهای شما
مهمونای خونه ی من

کتک اونم تو توالت...

چهارشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۲، ۰۹:۰۳ ب.ظ

تابستون بود و سعید زیاد هوای بازی به سرش می زد.

صبح ها که ساعت 9 از خواب بیدار می شد سریع صبحانه رو می خورد و می زد بیرون به هوای فوتبال یا هفت سنگ.

تقریبا تو محل یازده، دوازده تا رفیق هم سن و سال بودن که با هم بازی میکردن.

سعید از صبح که می رفت بیرون تا ظهر خونه نمیومد و حسابی بازی میکرد.

ظهر هم که بازی تموم میشد سعید سریع می پرید تو خونه به هوای خوردن ناهار و خواب ظهر.

ننه اش تا سعید رو می دید انگار که دشمنشو دیده باشه شروع میکرد به سر و صدا.

آخه ذلیل مرده این چه سر و وضعیه که برام درست کردی؛ به زمین گرم بزنی شدی مثل سیاه پوستا، فرداس که آقا برات بیاد تو خیابونو دستت رو بگیره بجای ممد سیاه ببره خونه اش ناخوش...

خلاصه کار ننه هر روز غر زدن شده بود به سعید. سعیدم اصلا گوشش بدهکار به این حرفا نبود. آخه یه تعطیلات تابستونی بود و بازی تو کوچه. از حق نگذریم که درس سعید حسابی خوب بود و جزو دانش آموزای ممتاز مدرسه بود اما ننه اش فقط بلد بود گیر بده، البته حق هم داشت سر و صورت سعید شده بود مثل جن بو داده.

یه روز سعید از صبح که زد بیرون به هوای فوتبال تا ساعت 4 نیومد خونه.

بازی که تموم شد سعید گوله کش اومد سمت خونه، در حیاط نیمه باز بود؛ قند تو دلش آب شد که دیگه زنگ نمی زنه و ننه هم الان تو خوابه و دیگه خبری از فحش نیست.

بدبخت سعید تا اومد تو چشمش به ننه اش افتاد که مثل بت روی پله نشسته بود و منتظر اومدن سعید بود.

ننه تا سعید رو دید دوباره الفاظ گهربار تربیتی رو نثارش کرد که کدوم گوری بودی تاحالا؟ سعید هم جواب همیشگی رو داد که با بچه ها فوتبال بودم.

از پله بالا رفت و یه لیوان آب خنک خورد. بعد یه آبی به صورت زد و بعدش ناهار خورد.

ننه هم همش زیر لب در حال قربون صدقه رفتن بود!!!

درد بچه های فلانی بخوره تو جونت که نصف تو هستن دارن میرن سر کار. ننه دنبال یه بهونه تپل برای زدن سعید بود که سعید بهونه رو داد دستش وقتی گفت: اینقد که سنگ اونا رو به سینه می زنی خوب برو ننشون شو.

سعید تا اینو گفت یه دفه سوخت، جای دمپایی بود که ننه پرت کرد و دمپایی درست خورد تو پهلوی سعید.

سعید فرز از جا بلند شد و زد بیرون؛ ننه بدو و سعید بدو...

سعید در رفت بیرون خونه و ننه هم مثل این که اسیر از دستش در رفته باشه با سیم ضبط صوت دنبالش.

شانس با سعید یار بود که ننه اش یکم چاق بود و خوب نمی تونست بدوه به همین خاطر سعید قسر در رفت، ننه هم بیخیال سعید شد و رفت خونه.

سعید که حسابی عرق کرده بود و خیلی هم تشنه بود آروم آروم اومد سمت خونه.

یک ساعتی بیرون خونه نشست تا آبا از آسیاب بیفته و ننه بخوابه.

از بالای در رفت بالا و یواش آبجیشو صدا کرد: صدیقه، صدیقه، صدیقه...

صدیقه اومد تو راهرو و آروم به سعید گفت: اون بالا چه غلطی می کنه؟ سعید بی جواب ازش پرسید ننه خوابه یا بیدار؟ که صدیقه گفت خوابه.

سعید هم مثل خر کیف کرد که خطر از سرش گذشته و به صدیقه گفت: آبجی بیا درو باز کن مردم از گرما.

صدیقه هم دلش سوخت و اومد درو برا سعید باز کرد تا بیاد تو.

سعید به صدیقه گفت: دمت گرم؛ خوب شد درو باز کردی داشتم به خودم می شاشیدم باید سریع برم دستشویی.

سعید بیچاره که از همه جا بی خبر بود پرید تو دستشویی که خودشو راحت کنه، از بس که هول بود در دستشویی رو هم نبست و سریع نشست تا کارشو کنه.

چشمتون روز بد نبینه، بنده خدا سعید وسطای کار بود که یه دفه یه دست که سیم ضبط توش بود از لای در اومد تو دستشویی و هفت هشت تا محکم زد تو سر و کمر سعید بیچاره.

سعید که حسابی غافلگیر شده بود نه می تونست پاشه و نه می تونست درد سیم ضبط رو تحمل کنه و نه می تونست درو رو دست ننه اش ببنده.

خلاصه ننه دق دلیشو حسابی خالی کرد و سعید مفلوک کتک رو نوش جان کرد، اونم کجا؟، تو دستشویی!!!

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">